#هویت_چشم_هایت_پارت_61
وارد آسانسور شدمو بعد از چند ثانیه آسانسور توی طبقه ی مورد نظرم ایستاد وارد مطب شدمو به سمت میز منشی رفتم و اونم گفت که باید چند دقیقه ای منتظر بمونم ... بعد از چند دقیقه ای که خیلی کوتاه هم نبود و یه نیم ساعتی طول کشید نوبتم شد و وارد مطب خانوم دکتر شدمو بعد از سلام و احوال پرسی جواب آزمایشم رو دادم که ببینه ... دکتر فقط یه چند دقیقه ای رو به من نگاه کرد ... با خنده گفتم :
-چیزی شده خانوم دکتر ؟؟؟ اگه تومری، سرطانی، غده ای، چیزی دارم بهم بگیدا من تحملش رو دارم !!...
دکتر فقط منو نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت :
-متاسفانه باید بگم هر چند زیاد مطمئن نیستم و باید یه سری آزمایش دیگه هم بدی اما ... طبق این آزمایش و نتایجی که نشون میده شما ...
-من چی خانوم دکتر ؟
-شما ... سرطان داری ...
لبخندم خشک شد ... و تموم شد ... توی یه لحضه ... همه ی آرزو هام و زندگیم ... همه چی در یه لحضه برام تیره و تار شد ... تموم ؟؟؟ این ... پایان زندگی من بود ؟ به این زودی؟ من تازه هیجده سالم بود ... و فکر کنم همه چیز هم برای من و برای نیکان خیلی خیلی زود تموم شده بود ... نه ؟ فقط فرق پایان زندگی من با نیکان این بود که نیکان تبدیل شده بود به یه مرده ی متحرک و ... من قرار بود واقعا ً ... بمیرم؟ ... و این به این معنی بود که من حتی دیگه وقتی برای عاشق شدن هم ... نداشتم ... عشق ممنوع ... راستی من میخواستم اصلا ً به کی عشق بورزم ؟ من عاشق بودم ؟ عاشق کی ؟ و چی ؟ و کِی؟ و کجا ؟ و اصلا ًچه جوری ؟ سرم درد میکرد ... یعنی من سرطان داشتم ؟ از کی شروع شد ؟ نمیدونم ... نمیدنم ... نمیدونم ...
جواب هیچ چی رو نمیدونستم ...
*((نیکان ))*
جمعه بود ... قرار بود با نریمان و آبتین سه تایی مثلا ً بریم بیرون ... جلوی در خونه ایستاده بودم تا نریمان بیاد ... بعد از چند دقیقه نریمان اومد آبتین هم بغل دستش نشسته بود در و باز کردم و نشستم صندلی عقب و سلام دادم و اون ها هم جوابمو دادند منم چیز دیگه ای نگفتم ... چند وقتی بود که جز چند تا کلمه ی کوتاه هیچ چیزدیگه ای نمیگفتم ... آبتین روبه نریمان گفت :
-دماوند میریم ؟
نریمان - آره ... هی نیکان ؟ تو چته هیچی نمیگی ؟ چند وقته تو خودتی ...
هیچی نگفتم که آبتین دوباره همون سوال نریمان رو تکرار کرد ...
-حالم خوب نیست ...
آبتین- همین ؟
نریمان - نمیدونی ؟ بچمون شکست عقشی خورده ...
هیچی نگفتم ... آبتین با تعجب بعد از چند ثانیه گفت:
-نریمان راست میگه ؟
سکوت ... نریمان ماشین و یه گوشه نگه داشت و به سمتم برگشت و گفت :
-آره ؟
هیچی نگفتم که دوباره گفت :
-آررررههههه ؟
اعصابم خورد شده بود تعادل روانی نداشتم ... سرش داد زدم :
-میشه خفه شـــی ؟
نریمان و آبتین با تعجب بهم نگاه کردن ... حالم داشت بهم میخورد از این سوالا و جوابا ... خدا چرا هیچ کی منو درک نمیکنه ؟ در ماشین رو باز کردمو پیاده شدم ... تنها صدایی که شنیده میشد صدای بوق ماشینا بود و بس ... به در ماشین تکیه دادم ... بعد از چند دقیقه آرامش گرفته بودم و حالم اومده بود سر جاش ... نریمان از ماشین پیاده شد و ماشین و دور زد و به سمتم اومد ...
romangram.com | @romangram_com