#هویت_چشم_هایت_پارت_60
هـمه مـیخوان اونـی بـاشی کـه خـیالشون مـیخواد....
مـن دیـگه داره از ایـن بـازی سـیرک بـدم مـیاد....
هـر چـقد زانـو زدیـم راه اومـدیم دیـگه بـسه....
هـر چـقد خـرد شـدیمو دم نـزدیم دیـگه بـسه....
عـاشقو عـارفو درویـشو مـنو تـو بـا خـدا....
رو به روت وایمیسیمو با هم میخونیم هم صدا....
دیـگه نـوبت تـوء خـسته شـی دنـیا بـشکنی....
ایـن بـار ایـستادم تـا آخـرش بـا کـفش آهـنی....
بـاهات مـیجنگم تـا نـگی تـرسیده بـود پـیاده شـد....
بـس کـه پـشت پـا زدی گـذشتن از تـو سـاده شـد....
انقدر تا صبح گریه کردم که همه ی صورتم کبود شد و گلوم خشک ... میخواستم بازم گریه کنم اما دیگه اشکی برای ریختن نداشتم ... چشام شده بود یه کاسه پر از خون ... به ساعتم نگاه کردم بارون هنوز در حال باریدن بود اما از شدتش کم شده بود ... ساعت ده صبح بود؟ ... صبح ؟ کی انقدر زود گذشت ؟ و کی صبح شد ؟ زمان برای خودش گذر میکرد در حالی که من هیچ چیزی از عبورش رو حس نمیکردم ... حتی دیگه یه چند وقتی هم بود که دانشگاه هم نمیرفتم ... همه چیز برای من تموم شده بود ... زندگی ، حیات ، مرگ و ... چه معنی داشتن ؟ همشون به یک معنی بودن گذروندن و تلف کردن عمر به بیهوده ترین حالت ممکن ... از جام بلند شدم با تنِ خسته و آبکشیده ام آروم قدم میزدم تا برسم ... به کجا ؟ ... نمیدونم ... بعد از چند دقیقه به خونه رسیدم ... در رو خیلی آروم بدون کوچک ترین صدایی باز کردم ... سرم پایین بود و به زمین نگاه میکردم ... وارد خونه شدم که ...
*((نیکی ))*
داشتم با دوو از دست نازگل که داشت دنبالم میدوید فرار میکردم به سمت حیاط ، نگاهم مدام از عقب و جلوم در رفت و آمد بود که محکم به یه چیز سفت خوردم و اُفتادم زمین ... دستمو به سرم گرفتمو از جام بلند شدم و ... وااااای خدای من ... این ... این ... این نیکان بود ؟ مطمئناً نبود ... این اون نیکانی نبود که من میشناختم !... ضعیف و با شونه هایی اُفتاده و خمیده ... لاغر و چروکیده ... اُستخونی، زیر چشاش کبود و داخل چشای قشنگ عسلی رنگش یه کاسه ی خون !!!!!!!!... لباسش خیس از آب بود و قطرات آب از موش و لباساش میریخت پایین ... خدایا این نیکان بود ؟ این همون داداش خوشگلم بود ؟؟؟میخواستم بگم ... تمامه افکارمو بگم ؛ که آخه چرا داداشی این طوری شدی ؟ چرا دیشب نیومدی خونه ؟ کجا بودی ؟ و چرا های دیگه ای که تمومی نداشت اما نپرسیدم و به جاش نازگل گفت :
-آقا نیکان ؟؟؟؟ این خودتونید ؟ چرا این شکلی شدید ؟
به نیکان که چهره اش به سرخی میزد نگاه کردم ...
نیکان - به شما ربطی داره ؟؟؟؟؟!!!!!
و بعد سریع از پله ها بالا رفت و از دیدمون خارج شد ... نه این نیکان نبود ... این رفتار در شان نیکان نبود ... نیکان تا حالا نشده بود که از گل نازک تر به کسی بگه و حالا جمله « به تو ربطی نداره » رو به نازگل گفته بود ؟؟؟ کسی که احتمالا ً عاشقش هست ؟ آخه چرا ؟ مگه نه این که بهش علاقه داره ؟ پس این کارا ، این حرفا ، برای چی بود ؟ها؟ ( بابا من چمیدونم هی ها ها میکنی ... والا !!!! ) به نازگل نگاه کردم که گفت :
-حالِ داداشت خوبه ؟
جواب دادم :
-نه خیلی ...
-آخه چرا ؟
میخواستم بگم که همه ی این چیزا همه ی این ناراحتی ها و بی قراری های داداشم بخاطر تواِ ... نگفتم ... چون اگه میگفتم غرور داداشم که از هر چیزی برام مهم تر بود میشکست ... و این چیزی نبود که من بخوام ... من سرشکستگی داداشم رو به هیچ وجه نمیخواستم ... با نازگل به حیاط رفتیم و یه خورده با هم حرف زدیم و بعدشم هر چی تعارفش کردم که برای ناهار بمونه قبول نکرد و رفت ...
***
یه هفته ای گذشته بود و نیکان نه تنها حالش بهتر نشده بود که بد تر هم شده بود ... عصر یه روز سرد زمستونی بود و فردا هم جمعه و امروز هم که پنج شنبه بود و منم سر خیابون یه لنگه پا ایستاده بودم منتظر یه تاکسی که جلوی پام نگه داره جواب آزمایشم رو گرفته بودمو میخواستم برم به مطب دکتر ... بعد از یه بیست دقیقه معطلی که واسم یه عمر تموم شد بالاخره یه تاکسی جلوم نگه داشت و منم سوارش شدم و آدرس رو دادم بخاطر این که هوا بارونی بود خیابونا خلوت بود و کم تر کسی رو میشد توی خیابون دید که پیاده جایی بره ... بعد از چند دقیقه نگه داشت و منم کرایه رو حساب کردم و اونم رفت ... به ساختمون چند طبقه ای که رو به روم بود نگاه کردم و نمیدونم چه احساسی داشتم که وادارم میکرد به یه بسم الله الرحیم گفتن !... پس معطل نکردمو گفتم :
-بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به اُمید خودِ خودت ...
romangram.com | @romangram_com