#هویت_چشم_هایت_پارت_56
این نازگل هم دیونه ای بود برای خودش ها ...
نازگل - ببین نیکی ...
-بله ؟
-میگم ... من یه چیزی بگم ؟ ناراحت نمیشی ؟
-نه بگو ...
-ببین باور کن من که میگم این مهدویه عاشقت شده ...
با شیندنه اسمش حالت تهوع بهم دست داد نمیدونم چرا کلاً ازش بدم میومد ... حتی شاید با اینکه آدم خوبی هم بود اما حس خوبی بهم دست نمیداد ...
-نازگل تو که باز ...
حرفمو قطع کرد و گفت :
-هی قول دادی اعصبانی نشیا ... من چی کار کنم خو؟ خودش هی بهت نگا میکنه منم مجبور میشم درموردش حرف بزنم ...
-کو ؟ اینجاس ؟
-تو واقعاً متوجه نیستی نیکی ؟ خیلی وقته روبرومون نشسته و داره زاق سیامونو چوب میزنه ...
اعصبانی شدمو به سمتی که نازگل میگفت نگاه کردم ... این واقعا ً نمیخواست دست از سر من برداره ؟ دیگه واقعا ً از دستش خسته شده بودمو خوشم هم نمیومد که هر روز با یه مرد غریبه که ازش خیلی هم بدم میومد حرف بزنم ...
بهش که نگاه کردم بلند شد اومد به طرفم ... فقط داشتم خودمو کنترل میکردم که یه وقت آبرو ریزی نکنم دیگه واقعاً داشت شورشو در میاورد ... در فاصله یه متریم ایستاده بود ... سرمو پایین انداختم اصلا ً دلم نمیخواست برای ثانیه ای هم که شده نگام به نگاش بیفته ... نازگل اما بلند شده بود و ایستاده بود و هیچی هم نمیگفت بالاخره صبرم تموم شد و از جام بلند شدم ، بلند شدنم همانا اُفتادنم هم همانا !!!! ... به محض این که بلند شدم با سرگیجه ی بدی که داشتم دوباره خود به خود اُفتادم سر جام ... نمیدونم این روزا چم شده بود همش حالم بد بود وقتی این طوری اُفتادم سر جام داد نازگل در اومد و مهدوی هم نشست روی دوتا پاش ... دستامو گذاشتم روی سرمو خم شدم ... سرم واقعا داشت از درد میپوکید ... سر درد امونمو بریده بود ... از بوی عطری که مهدوی زده بود هم حالم داشت بهم میخورد ... مرده شورشو ببرن با این ... خدایا نزار دهنم به حرف بد باز شه ها ... دیگه واقعا ً حالم بد شده بود همین طور که سرم پایین بود گفتم :
-آقای مهدوی میشه برید الان واقعا ً حالم خوب نیست!!! ...
با این که مستقیما ً ازش خواستم که بره اما هنوزم بوی عطرشو حس میکردم ... سرم رو بالا کردم تا ببینم چه مرگشه که نمیره ... نازگل رو جلوی خودم دیدم که دستشو گرفت جلوی دهنشو جیغ زد :
-اااااااااااااااااا ... خوووووووووون ...
دست راستمو بالا اوردمو کشیدم روی بینیم ... بالای لبم خون بود و کلاً خون بود که از بینیم میومد ...
مهدوی دستشو بالا اورد و خواست بیاره به سمت من که داد زدم :
-دست به من زدی نزدی ... نمیبینی حالم خوب نیست ؟ نمیخوای بری و راحتم بزاری ؟ هان ؟ دِ برو دیگه ...
مهدوی - معذرت میخوام ...
بالاخره دمشو گذاشت رو کولشو رفت ... نازگل فوری از توی کیفش چند برگ دستمال کاغذی در اورد و بهم داد سرمو بالا گرفتم و دستمال ها رو گذاشتم روی خون هایی که از بینیم جاری شده بود بعد از چند دقیقه که خون دماغم بند اومد ، رفتم به دست شویی تا دست و صورتم رو بشورم و حالم یه ذره جا بیاد ...
از دستشویی بیرون اومدم که دیدم نازگل منتظرمه ... فوری دوید به سمتمو گفت :
-خوبی ؟
-آره خوبم نگران نباش ...
romangram.com | @romangram_com