#هویت_چشم_هایت_پارت_55
حاله خودم هم خیلی زیاد خوب نبود ... نمیدونستم چم شده بود که مدام خون دماغ میکردم فکر کنم از گرمای زیادی بود که موقع پیاده برگشتن از دانشگاه به صورتم خورده بود و من رو این طوری بیقرار کرده بود ... کلا ًبی قرار بودم بی قرارِ بیقراری های نیکان ؛ بیقرار ِ بیقراری های مامان و بیقرار ِ بیقراری های خودم !!!!... بیقراری و آشفتگی از سر و روم میبارید و نمیدونستم باید چیکار کنم ...
***
توی دانشگاه بودم و با فریده (یکی از هم کلاسیها ) در مورد امتحانا و درسا صحبت میکردیم آفتاب هم که همچنان خود نمایی میکرد هردومون نشستیم روی یه نیمکت و دوباره از سر گرفتیم حرفامونو ... نازگل هم بهمون رسید و گفت:
-بچه ها ... بچه ها یه خبر خیـلی خیـلی مهم دارم !!!...
فریده گفت :
-خاک به سرم چی شده ؟
نازگل – بگم ؟؟؟...
-بگو دیگه نصفه جونمون کردی!!! ...
نازگل - خب ... خب ... امتحانات از اون چیزی که فکرشو می کنید بهمون نزدیک ترند !!!!
یکی زدم توی سرشو گفتم :
-بمیر ... گفتم حالا چی میخواد بگه ...
فریده – ولی راس میگه ها ... یه سه چهار ماه دیگه امتحانامون تقریباً شروع میشه ...
(به نظرتون سه چهار ماه دیگه خیلی زود و نزدیکه؟)
-خب حالا میگم بریم کافه یه چیزی بخوریم ؟ من قهوه هوسم شده و کیکو بستنی و آبمیوه!!!!!!!!!
نازگل - ماشالا ماشالا چش نخوری ها ؟ چه خبرته بابا ؟؟؟؟؟
-توام که یه بار خواستم یه چیزه درست و حسابی از این کافه هه بخورم ها ... بریم بابا اصلا ً نخواستم !...
نازگل - بی جنبه !!!!!
-خودت ...
فریده پرید وسط حرفمو گفت :
-خب بچه ها من دیگه میرم تا بیش تر از این دعواتون نشده ... کاری ندارید؟
-نه
نازگل - منم که کلا ً بیکارم !!!
فریده - پس خداحافظ تا فردا ...
-تا فردا ...
نازگل - من شاید فردا نیام ... ولی تا فردا ...
romangram.com | @romangram_com