#هویت_چشم_هایت_پارت_54
در نیمه راهم می نهی که بتنهاییم؟
جوابم می کنی که
آخرین سوالم را نادیده گرفته باشی
آه چقدر بد است به این خوبی
تمام کردین کسی که قرار بود هنوز ها تمام نشود
چرا تقلب می کنی قلب من؟
چرا بی قرار قرارهایت می شوی؟
مگر بنا نبود فلسفه بخوانیم ، تاریخ بخوانیم ، شعر بشورانیم؟
حالا چه شده است که ناگهان با بهنگامی!!!!
که من کفش های توقفم را هنوز سفارش نداده ام
و تو می گویی:
تمام!
تا نا تمام بگذاری؟ ... مگر نمی دانستی؟!
مگر نشانت نداده ام ، راه های نرفته ام را؟
مگر برایت نخوانده بودم ، شعر های نگفته ام را ؟
من تو را برای شعر بر نمی گزینم
شعر مرا برای تو برگزیده است
در هوشیاری به سراغت نمی آیم
هر بار از سوزش انگشتانم در می یابم
که هر بار ،
نام تو را می نوشته ام...
(حسین منزوی)
***
*((نیکی))*
از صبح که بلند شده بودم ندیده بودم که نیکان از اُتاق بیاد بیرون ... چند روز پیش هم که من با شنیدن اون جمله وارد اُتاقم شدمو چند دقیقه بعدشم که نیکان با اون قیافه بهم ریختش وارد اُتاق شد و من نمیدونستم که بعد از رفتن من مگه چه حرفایی بین نیکان و مامان رد و بدل شده که نیکان این جوری شده بود ... تا حالا اصلاً سابقه نداشته بود که نیکان اینجوری بوده باشه !... من حتی تا حالا یه بار اخم نیکان رو هم ندیده بودم و این باعث رنجشم شده بود ... آخه تو این مدت کم چه اتفاقی اُفتاده که اینطوری نیکان و بهم زده؟؟... من توی این چند روز فقط یه چیز رو فهمیده بودم و اینم این که نیکان دیگه اون نیکانِ سابق نبود !... نیکان دیگه نمیخندید حتی لبخندی دیگه روی لبش هم نبود ... اینم معلوم بود که حتماً مامان با ازدواجشون مخالفت کرده ... یعنی نیکان انقدر به نازگل علاقه داره که با جواب نه مامان انقدر آشفته و بیقرار شده بود ؟ به هر حال هر اتفاقی که اُفتاده بود من رو ناراحت میکرد ... نیکان بیش تر از هر کسی و چیزی برام مهه تنها داداشمه که همیشه و همه جا پشتم هست اگه شاید من الان دارم به راحتی و با خنده و شادی زندگی میکنم نصفش رو مدیون مامان هستم و نصف دیگه اش رو مدیون نیکان ... نمیتونستم غمشو ببینم ... نمیتونستم غم هیچ کسی رو ببینم چه برسه به نیکان که داداشم بود ...
romangram.com | @romangram_com