#هویت_چشم_هایت_پارت_53
-و من برای ازدواج ...
*((نیکی ))*
داشتم از پله ها پایین میومدم که صدای نیکان رو شندیدم که گفت :
-و من برای ازدواج دوست نیکی ، نازگل خانومو انتخاب کردم ...
نفسم بند اومد و سر جام خشکم زد ...
نیکان چی میگفت ؟ ازدواج ؟... نازگل؟ اینا چه معنایی میدن ؟ آیا به این معنا نبودن که ... که ... که نیکان میخواد با نازگل ازدواج کنه ؟ من چقدر احمق بودم که در تمام این مدت نفهمیده بودم که نیکان به نازگل علاقه داره؟ یعنی مامان اجازه میده اونا باهم ازدواج کنن ؟ یعنی نازگل هم به نیکان علاقه داره ؟
سرم از هجوم سوالات متعددی که به مغزم هجوم اُورد درد گرفت و موندن بیش از حد رو جایز ندونسته مو راهه نرفته رو دوباره برگشتم !...
*((نیکان ))*
بعد از گفتن این جمله ، مامان چند دقیقه ای فقط و فقط بهم نگاه کرد منم هیچی نگفتم و منتظر جوابش شدم ...
مامان - اگه ... اگه ...
-اگه چی مامان ؟
مصمم بهم نگاه کرد و گفت :
-اگه من بگم ... نه ... چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نفسم بند اومد ... حالا فهمیدم که نفس کشیدن چقدر برام سخت و طاقت فرسا شده ... خدایا سوال سخت تر از این نبود؟ چی میگفتم ؟ چند دقیقه فکر کردم و گفتم :
-اگه شما بگید ... نه ... منم میگم نه و دور همچی رو خط میکشم ... فقط اونجوری من به یه مرده ی متحرک تبدیل میشم ... شما که اینو نمیخواین مامان؟
نفسشو از سر چی نمیدونم ، بیرون داد و گفت :
-تو حاضری به خاطر من هر کاری بکنی ؟
بدون هیچ تردیدی گفتم :
-آره ... مامان شما به من بگو برو تا قله ی قاف مطمئن باشین میرم به من بگید بمیر ، میمیرم ... اصلا ً مگه من میتونم روی حرف شما حرف بزنم ؟ شما بعد از خدا تنها مامن منی ...
-پس من میگم ... نه ...
تمامه اُمیدم به یک باره از بین رفت ... مامان بین مردن و زنده موندنم مرده بودن همون مرده متحرک رو برام انتخاب کرد منم همین چند ثانیه پیش در جواب سوال مامان گفته بودم که اگه بگید بمیر میمریم و میگن مرده و قولش ... نه ؟؟؟ پس همه چیز تموم شد ... خداحافظ عشق من ...
از جام بلند شدمو با یه سر تکون دادن به سمت اُتاق رفتم ... دیگه همه چیز تموم شده ... من حاظر نیستم به هر قیمتی نازگل رو به دست بیارم من حاظر نیستم به قیمت از دست دادن تمومه زندگیم ، مادرم نازگل رو به دست بیارم چون مادرم تمومه عمرشو جوونیشو و بهترین روزای زندگیشو صرف بزرگ کردن من کرده ... پس با این وجود اگه من روی حرف مادرم حرف میزدم یعنی خونه پدرم رو پایمال کردم و این کنار گذاشتن مادرم به معنی اینه که نازگل رو هم میتونم یه روزی کنار بزارم ... غیر از این هم نیست !!!!! پس خداحافظ عشق من ... خداحافظ عشق من ... خداحافظ ...
با سر افکندگی وارد اُتاق شدم ... نیکی سر سجاده بود و داشت نماز میخوند در حالی که من زندگیم تموم شده بود و تبدیل شده بود به یه هدف پوچ و بیهوده ... از نردبون تخت بالا رفتم ... دراز کشیدم ... عشق ؟؟؟؟عشق ... عشق عشق عشق .. آخه من چطور میتونستم ؟ من لبریز از همین یک کلمه بودم ... عشق چیزی بود که سال ها در وجود من داشت میجوشید و جریان داشت ... و حالا ... یه دفعه این قلب سرشار از عشق داشت خشک میشد!!! ... حالا حتی توی همین چند ثانیه این قلب بزرگ و سرشار از محبتم داشت خشک میشد و از سنگ از فولاد چیزی که من هرگز نمیخواستم ، باید میشدم ؟ یخی ؟ مرد یخی ؟ قلب یخی ؟ من باید میشدم از جنس سنگ های فولادی ای که مادرم میخواست ؟؟؟؟... مادرم اینو از من خواسته بود؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! ...
می ایستی که با ایستانی ام؟
نارفیق !
romangram.com | @romangram_com