#هویت_چشم_هایت_پارت_52
آخه خاله جون نه به اون بغل کردنات نه به این حرفت ... این چه حرفی بود آخه ؟ بیچاره آبتین تا پنچ دقیقه تو نخه حرفه خاله مونده بود و هیچی نمیگفت آخر سر هم طاقتم تموم شد و زدم زیر خنده و با خنده گفتم :
-وای خاله مردم ... اینا چیه میگی ؟؟؟ حالا ما عادت داریم به این حرفات یه خورده مراعات آبتین و بکن !...
مامان و خاله و نریمان خندیدند و آبتین با یه علامت سوال بالای سرش گفت:
-میشه یکی به من توضیح بده این جا چه خبره ؟؟؟
نریمان – دایی جون تو خودتو درگیر این حرفا نکن!!!!!
آبتین هم دیگه هیچی نگفت و ساکت شد ... خلاصه اون شبم گذشت و شد یکی از شبای خوبه زندگیم ... زندگی همینه دیگه ... میگن دلت اگه گرفت سکوت کن ، این روزا ... هیچ کس معنی دلتنگی را به جز خدا نمیفهمI ...
*((نیکان ))*
خدایا ! روزم رو با نام تو آغاز کردم نامت رو همیشه بر زبانم جاری کن امروز رو روز خوب و آرومی برای من و دوستانم و عزیزانم بگردون ... آمین یا رب العالمین ... یه بار دیگه سجده کردمو مهر رو بوسیدمو از مسجد اومدم بیرون ... یعنی میشد مامان راضی بشه ؟؟؟ راضیش میکنم ... از خدا خواسته بودم که کمکم کنه به هر روشی که میتونه ... مگه میشه کسی از اون بالایی چیزی رو بخواد و اون بالایی چیزی رو نبخشه ... اگه در مورد هر چیز دیگه ای شک داشته باشم اما از این یکی مطمئم خدا بخشنده هست و رعوف و مهربون ... شک ندارم ... فقط اُمیدوارم لیاقت داشته باشم ... راه بین مسجد محله رو تا خونه قدم زدم ... به خونه رسیدم در رو با کلید باز کردم ... وارد خونه شدم مامان نشسته بود پای میز تلفن و صحبت میکرد ... نشستم روی مبل و به آرومی سلام دادم ... منتظر موندم تا مامان تلفن و قطع کنه و حرفاش تموم بشه ... بالاخره گوشی رو گذاشت سر جاشو خواست از جاش بلند بشه که گفتم :
-مامان بشین باهات حرف دارم ...
مامان متعجب نشست و گفت :
-خوبی نیکان ؟
-آره خوبم فقط از شما میخوام که خوب به حرفام گوش بدین و اعصبانی نشین ... خب ؟
مامان که تعجبش بیشتر شده بود گفت :
-چی شده نیکان میگی یا نه ؟ سکته کردم ...
-چشم ... مامان میدونین ... نمیدونم چجوری بهتون بگم که اعصبانی نشین ...
-بگو مادر نصفه جون شدم ...
-مامان ... میخوام ... ازدواج کنم ...
نفسمو که توی گلوم حبس شده بود رو بیرون فرستادمو به گلای فرش نگاه کردم ... هر لحظه منتظر عکس العمل مامان بودم ... بعد از چند دقیقه نگاه کردن به گل های فرش طاقتم تموم شد و به مامان نگاه کردم ... مامان هیچی نمیگفت و بدون هیچ عکس العملی فقط بهم خیره شده بود ... ترسیدمو گفتم :
-مامان ؟... مامان حالت خوبه ؟
پلک زد و گفت :
-خب میشنوم ادامش ؟؟
دوباره نفسمو آه مانند به بیرون فرستادمو گفتم :
-یعنی شما با این قضییه مشکلی ندارین ؟
-نه چه مشکلی ... بالاخره هر جوونی باید ازدواج کنه دیگه ... نه ؟ تو ام یکی از اونا ...
دوباره نفسی از سر آسودگی کشیدمو گفتم :
romangram.com | @romangram_com