#هویت_چشم_هایت_پارت_51

-نظر لطفته ...
این دفعه واقعا ً‌از جام بلند شدمو از اُتاق بیرون رفتم تا برم ببینم خاله کاری داره که انجام بدم یا نه آخه شب قرار بود خونواده ی دایی اینا و مامان جون و نریمان شام بیان خونه خاله به مناسبت اومدن آبتین ...
***
روی مبل نشسته بودمو تلویزیون میدیدم ... نیکان بعد از این که اومد اینجا و ناهارش رو خورد دوباره رفت بیرون مامان و خاله هم که تنها کارشون همین بود که برن توی آشپزخونه و باهم حرف بزنن ... مگه این حرفاشون هم تموم میشد ؟ آتنا هم که طبق معمول لالا بود من موندم این بچه درس و مشق نداره ؟؟؟ همیشه ی خدا خواب بود وقتایی هم که بیدار بود پای لب تاب ... کلاً‌ برنامه ی زندگی آتنا این بود خواب ، غذا ، کامپیوتر ... صدای زنگ اومد رفتم و در رو باز کردم نریمان بود پریدم بغلشو تف مالیش کردم خیلی دوسش داشتم حتی بیشتر از نیکان ...
نریمان - بسه بسه حالم بهم خورد ...
با اعتراض گفتم :
-نریمان !!! خیلی بدی...
بعدشم اخمامو توی هم کشیدمو سر جای قبلیم نشستم ... نریمان هم اصلا ً به روی مبارکش نیورد که یه نیکی ای هم وجود داره و رفت توی آشپزخونه ... مامان جون هم که انگار نیومده بود ...
بعد از چند دقیقه نریمان با خنده از آشپزخونه خارج شد و به سمتم اومد و کنارم روی مبل نشست و گفت :
-نبینم غمگین باشی ؟
هیچی نگفتم ...
نریمان – از دست من ناراحتی ؟
نه په خودمو زدم به موش مردگی !!!!
دستشو انداخت دور بغلم و لپم رو بوسید خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین ... (اوخی !!!!!! چه خجالتی هم هست بچه ... والا ؟؟؟) سرمو توی سینش مخفی کردم که بیش تر از این خجالت نکشم ...
-اوهوم اوهوم ...
از ترس بالا پریدمو دستمو گذاشتم روی قلبم و به آبتین که با گلو صاف کردنش موجب ترس بنده شده بود نگاه کردم ... ملکه ی عذابه من !!... (وای چه شاعـرانه و رمانتیـک !!!!) نریمان چند دقیقه به آبتین نگاه کرد و بلند گفت :
-آبتین !!!!
آبتین تازه مثل این که با این کلمه فهمیده بود که اون نریمانه ... نریمان هم که از جاش بلند شده بود ؛ به سمت آبتین رفت و هردوشون همدیگه رو بغل کردن ...
نریمان – آبتین چقدر بزرگ شدی ؟ این تویی واقعا ً ؟
آبتین – نریمان ... نریمان خودتی ؟؟؟
-نه په روحمه ... سواله آخه ؟؟؟
مامان و خاله هم از آشپز خونه بیرون اومدن و متوجه اومدن آبتین شدن و خاله دوباره جو گیر شد و پرید بغله آبتین و گفت :
-هنوزم باورم نمیشه که تو برگشتی ...
آبتین - مامان تو رو جون آبا و اجدات باور کن که من اومدم از دیشب تا حالا نذاشتی من جم بخورم میخوای اصلا ً بیام بغلت بشینم ؟
خاله - تو بی خود میکنی ... غلط میکنی ... پسره رفته فرنگ بی حیا شده ... شرم نمیکنی ؟؟

romangram.com | @romangram_com