#هویت_چشم_هایت_پارت_50

آبتین - همه ی آدما عوض میشن ...
-آدما عوض میشن درست؛ اما تو مثلِ بقییه نیستی ... تو آبتینی ... یادت که نرفته ؟ تو همون آبتینی هستی که دست و پامو شکستی سرمو شکستی منو به گریه انداختی اذییتم کردی تا جایی که میتونستی !!...
خندید و گفت :
-خب حالا چی کار کنم ؟ ناراحت شم ؟ بگم برای اون اتفاقا معذرت میخوام ؟
-نه من نگفتم که معذرت بخوای من گفتم چون میخواستم بگم اگه تو فکر میکنی که عوض شدی اما من اصلا‌ً‌ ًعوض نشدم دیشب نیکان راست میگفت من بزرگ شدم اما افکارم هنوز همونه ... کودکونه بچهگونه ... پاک و دست نخورده ... من همونم که هیچ وقت بخاطر هیچ کدوم از کارهایی که کردی ناراحت نشدم ... من هنوزم به شعر علاقه دارم ؛ هنوزم ...
میخواستم بگم حرفی رو که سال ها توی دلم مونده بود ... اما ... نگفتم ...
آبتین - این حرفا رو ولش کن یادمه بچه که بودی حتی با اون سن کمت مثنوی میخوندی و تو نخِ شعر حفظ کردن بودی !!... یه شعر برام میخونی ؟
-چرا که نه ...
و شروع کردم به خوندن:
سنگِ اندیشه به افلاک مزن, دیوانه 
چون که انسانی و از تیره سرطاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو 
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوق رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به توفان و خطر می رانی 
مست از هندسه روشن خویشی , مستی
پشت در آیینه در آیینه سرگردانی
بس کن , ای دل , که در این بزم خرابات شعور
هرکس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ورنه از قافله مور و ملخ درمانی
برام دست زد و تشکر کرد ... خواستم از جام بلند شم که گفت :
-تو راست میگی من اشتباه فکر میکردم که عوض شدم توی این مدت ؛ اما تو هم اشتباه میکنی نیکان هم اشتباه میکنه ... تو افکارت خیلی بیشتر از سنته مثه بزرگا حرف میزنی ...

romangram.com | @romangram_com