#هویت_چشم_هایت_پارت_49

-خوردی آقا نیکان نوش جونت !!!
همه خندیدند و زن دایی هم گفت :
-بهتر نیست بریم خونه؟؟؟؟ زشته مردم نگامون میکنن چهار پنج ساعته که این جاییم ...
دایی - آره سهیلا راست میگه ... رعایت حاله ما رو هم بکنید بد نیستا ما دیگه داریم پیر میشیم !!...
مامان - بهزاد حالت خوبه ؟؟؟ تو که تازه سر جوونیته (آره جون عمت !)
دایی - عاطفه تو ام دلت خوشه ها ...
آبتین - مامان بریم تو رو خدا دلم واسه خونه یه ذره شده تازه گشنمم هست (!)
هممون خندیدیم و راه اُفتادیم به سمت ماشین هامون ...
قرار شد همه بریم خونه خاله و شب هم اون جا بخوابیم البته فقط ما ... دایی اینا میرفتن خونه ی خودشون چون سمیرا و سامان خونه تنها بودن ...
وارد خونه خاله شدیم آبتین چنان با دقت به همه جا نگاه میکرد که من فکر میکردم نکنه یه وقت چیزی از قلمش بیفته ...
وارد اُتاق آتنا شدم و لباسمو عوض کردمو یه پیراهن بلند با یه دامن بلنده ست لیمویی پوشیدم و یه روسری طلایی قشنگ ... کیفو وسایل هامو هم یه گوشه از اُتاق گذاشتم و اومدم بیرون ...
خونه ی خاله سه تا خواب داشت یکی اُتاق خود خاله یکی هم برای آتنا و یکی هم برای آبتین ، وسایل های اُتاقش هم که همچنان سر جاش بود ... خاله و مامان و نیکان و آبتین نشسته بودن روی مبل و باهم حرف میزدن آتنا وارد آشپز خونه شد ...
-میای کمکم با هم سفره رو بندازیم؟؟ ...
-آره ...
خلاصه با کمک آتنا سفره ی شام رو انداختم و وسایل ها رو بردیم ... سر راهمون که داشتیم میومدیم جوجه گرفته بودیم ... بعدش هم با آرامش در کنار هم (تاکید میکنم با آرامش !!!!!!!!) شاممون رو خوردیمو تا نصفه شب بیدار موندیم و بعدش هم به زور خوابیدیم !!!!!!...
***
صبح با سر وصدای آتنا از خواب بلند شدم ... چشامو مالوندمو روسریمو سر کردم صدای جیغای آتنا و خنده باهم قاطی شده بود و من واقعا ً ترسیده بودم از اُتاق اومدم بیرون ... از چیزی که میدیدم شکه شده بودم ... حیرت زده به آبتین نگاه میکردم ...
آبتین آتنا رو گرفته بود بغلشو آتنا هم با جیغ و داد و گریه التماس میکرد که اونو بزاره زمین و آبتینم با خنده اونو دور خونه میچرخوند ... هم خنده ام گرفته بود از دست کارای آبتین و هم از گریه های آتنا گریه ... مامان و خاله هم روی مبل نشسته بودن و میخندیدن و نیکان هم ... نبود ... آتنا مدام داد میزد و میگفت :
-بزارم زمین ... غریبه ... تو داداش من نیستی ... تو غریبه ای ... دست به من نزن ... تو نامحرمی ... مامااااااان بیــــا کمک ...
خب آتنا حقم داشت آبتین هنوز براش غریبه بود و تازه دیشب بعد سیزده سال دیده بودش ... آخرش سرم از جیغ های آتنا درد گرفت ... عجیب بود که مامان و خاله هیچی به آبتین نمیگفتن میگن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار ... همین بود واقعا ً... بعد از چند دقیقه مامان و خاله رفتن توی آشپز خونه ... گفتم:
-آبتین نمیخوای تمومش کنی ؟؟؟؟ آتنا از کت و کول اُفتاد ... سر منم رفت ... بازیت گرفته ؟؟؟ یا بچه شدی؟؟؟ ...
اینو که گفتم آتنا رو گذاشت زمین و رفت توی اُتاقش ... آتنا هم با دو اومد به سمتم و خودشو انداخت توی بغلم و شروع کرد به گریه زاری ... منم هی بهش میگفتم گریه نکن داداشته میخواسته باهات بازی کنه و از این حرفا ... منو باش دیشب پیشه خودم چه فکرا میکردم و میگفتم آبتین واسه خودش مردی شده و از این چرندیات کلا ً نظرم در مورد افکار دیشبم با کارای الان آبتین تغییر کرد !!... واقعاً که فقط قد کشیده بود ؟؟؟؟ این بچه بازیا چیه که میکنه ؟؟؟؟... صدایی از اعماق قلبم میگفت : نیکی تو نظرت یه چیزه دیگه نبود؟ اشتباه میکنی!!!!!! آبتین پسر بدی نیست از شوقش بوده این کارِ الانش ... از جام بلند شدم مامان و خاله هم چنان مشغوله حرف زدن باهم بودن ... به اُتاق آبتین رفتم و در زدم بعد از چند ثانیه گفت :
-بفرمایید ...
در و باز کردمو رفتم داخلِ اُتاقش ... روی تختش دراز کشیده بود و به سقفه اُتاقش خیره شده بود ... روی مبل نشستم ... بلند شد و نشست ... گفتم :
-مظلوم شدی ؟؟؟ قبلنا یه دقیقه آروم و قرار نداشتی !!...

romangram.com | @romangram_com