#هویت_چشم_هایت_پارت_48
چیزی نگفت دوباره گفتم :
-چیزی شده میتونم کمکتون کنم ؟...
دستامو جلوی صورتش تکون دادمو گفتم :
-آقا ؟ ... آقــــا؟؟
انگار نه انگار ... به بقییه که چند متر اون طرف تر از من ایستاده بودن نگاه کردم که نیکان متوجه من شد ... با چشم ازش خواستم که بیاد اینجا ... به طرفمون اومد و به پسره نگاه کرد ، پسره هم بهش نگاه کرد ... یه دفعه نمیدونم چی شد و چی نشد که نیکان پرید بغل پسره و بلند داد زد :
-آبتیــن !!!!!
از شنیدن اسمش توسط نیکان برای چند دقیقه خشکم زد ... حتی نمیتونستم تکون بخورم واقعاً اون آبتین بود ؟ انقدر تغییر ؟؟؟ یه بار دیگه بهش نگاه کردم بقییه دورشو گرفته بودن اما من همچنان سر جام ایستاده بودم ... حالا که دقیق نگاه میکردم اون واقعاً آبتین بود ... خودِ خودش بود ... آبتین ... آبتین ... آبتین ... بدون هیچ اختیاری اسمش توی سرم تکرار گونه تکرار میشد ... حالا من دیگه اون آبتین دوازده سیزده ساله رو نمیدیدم ... حالا یه مرد بیست و چهار پنچ ساله ای رو میدیدم که قیافه اش واقعاً مردونه بود و پر جذبه ... مردی شده بود واسه ی خودش ... مرد ؟؟؟ کی این سال ها گذشت ؟؟؟ و من چطور نتونستم عبورشون رو حس کنم ؟؟؟ من یه دختر کوچولوی شیش ساله بودم ... یا ... یه بانوی هیجده ساله ی ایرانی ؟؟؟ پس همون قدر که آبتین بزرگ شده بود و مرد منم بزرگ شده بودم و خانوم؟؟؟!!!!! چقدر زود گذشت دوران کودکیم و چقدر زود دوران جوونیم رسید!! ... چقدر زود آبتین توی چشم بهم زدنی هنوز نرفته برگشت ؟؟؟؟... و این یعنی این که واقعاً ملکه عذابم اومده بود ... ملکه عذاب ؟؟؟؟ اسمی که نیکان روی آبتین گذاشته بود و چقدر هم این اسم برازندش بود ... ملــکه عــذاب مــن
به خودم اومدمو یه قدم به جلو برداشتم آبتین ایستاده بود و خاله کنار ... جلو تر رفتمو به آبتین رسیدم ...
-سلام ...
سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد و گفت :
-سلام دختر خاله ...
سرمو پایین انداختم و گفتم :
-به خونه ی خودت، ایران خوش اومدی ...
خاله وسط حرفامون پرید و گفت :
-میبینی نیکی ؟؟ پسرم یه پا مرد شده بزرگ شده ...
خاله چقدر خوش حال بود ... خنده رو میشد به وضوح توی صورتش حس کرد ... آتنا به داداشش با افتخار نگاه میکرد اما مثله این که هنوز مؤذب بود اون فقط سیزده سالش بود و اصلا داداشش رو نمیتونست به خاطر بیاره ... لبخند زدمو رو به خاله گفتم :
-ینی من بزرگ نشدم ؟؟
خاله خواست جوابمو بده که نیکان خودش رو انداخت وسط و گفت :
-نه ... تو هنوز کوچولو موندی نه از نظر اندازه ها از نظر عقلی!! ...
نگاهمو با اعصبانیت ازش برگردوندم مامان گفت :
-نیکان انقدر بچمو اذییت نکن!! ...
آبتین - نیکان تو هنوزم همون طور که بودی هستی!!!! لجباز و یه دنده و پر حرف ...
آتنا به حرف اومد وگفت :
-و البته بچه ...
لبخند زدمو گفتم :
romangram.com | @romangram_com