#هویت_چشم_هایت_پارت_47
-نه
-میشه بگی چه مرگته ؟
خندیدمو گفتم :
-نه
گفت :
-آدمی ؟
-آره
-چه عجب ...
-حالا این ملکه عذاب دوران کودکیم کی قرار بیاد ؟
- آخر هفته ...
-چرا انقدر زود ؟
-نمیدونم ...
-پس به خاطر همون مامان وقتی اومد اعصاب نداشت ... آره ؟؟؟...
-آره
-اما من نمیفهمم مامان چرا از اومدن آبتین انقدر ناراحته ؟؟؟؟ یعنی اون بلاهایی که آبتین توی بچگیش سر من انجام داده انقدر ناراحتش کرده ؟؟؟ آخه به نظر من که کارای اون همش از سر بچگی بوده ... هوم ؟؟؟
-خب عقله کل منم توی همینش موندم دیگه ...
-باز بهت هیچی نگفتم پر رو شدی نیکان ها ...
-تو ام که ... بی جنبه ...
همیشه آخر حرفای منو نیکان جنگ و دعوا بود جنگ و دعوا هایی که از سر دوستی بود و هیچ وقت هم تمومی نداشت ... (البته دوستی خاله خرسه منظورته دیگه ؟؟؟؟!!!!) از جام بلند شدم تا بیشتر از این دعوا راه نندازم و گفتم :
-چاییت سرد شد ...
و از اُتاق بیرون اومدم ...
***
به خاله و خانواده ی دایی بهزاد اینا رسیدیمو سلام کردیم داخله فرودگاه بودیم و منتظر اومدن آبتین ... مامان جون و دایی نریمان نیومده بودن چون مثله این که همین امروز صبح با هم دیگه رفته بودن قم برای زیارت حضرت معصومه (س) و نریمان هم اون جا کار داشته ... تقریبا ً یه یک ساعتی اون جا الاف بودیم ... خاله خیلی بی قراری میکرد و صورتش از گریه و ناراحتی قرمز ِقرمز شده بود خب هر چی باشه چندین ساله که پسرش رو ندیده ... آتنا دایی و زندایی و مامان هم مدام دلداریش میدادن سمیرا و سامان هم (بچه های دایی بهزاد) نیومده بودن نیکان هم مدام غر میزد که پس چرا نمیاد زیر پامون به جای علف ینجه سبز شد و ...
یه دفعه دیدم یه پسر داره مستقیماً به سمت من میاد ... توی چند قدمیه من ایستاده بود ... همه سرشون به خاله گرم بود و مدام باهاش حرف میزدن ... پسره همون طوری به من زل زده بود و هیچی نمیگفت منم داشتم از خجالت آب میشدم و مؤذب بودم ... چادرمو بیشتر جلو کشیدم ... بالاخره طاقتم تموم شد و گفتم :
-ببخشید چیزی شده ؟
romangram.com | @romangram_com