#هویت_چشم_هایت_پارت_46
-تو قرعه کشی برنده شدی ؟
-نــه
- پس چی ؟ میگی یا ...
-خیل خب بابا عقل کل جون !!!! ...
با غضب بهش نگاه کردم که گفت :
-آبتین ... .
با شنیدن اسم آبتین نفسم بند اومد ... گفتم :
-آبتین چی ؟؟؟؟
-آبتین داره برمیگرده !!!...
یعنی چی ؟؟؟ آبتین داره ... برمیگرده ؟ آبتین ... آبتین ...
هضم این کلمه یه خورده برام سخت بود!!! یه خورده که چه عرض کنم خیلی سخت ، حتی سخت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی!!! یا ... شایدم آسون ... نمیدونم ... نمیدونم ... نمیدونم ...
صبر کنید براتون میگم ...
اسم آبتین منو به روز های خیلی دور برد روز های بچگی و کودکی ... آبتین برادر آتنا بود و پسر خاله ی من ... وقتی که بچه بودیم هم بازییه هم بودیم آبتین شیش سال بزرگ تر از من بود و منم شیش سال از اون کوچیکتر ... درسته که هم بازیه هم بودیم و با نیکی و نریمان و سمیرا (دختر دایی بهزاد) باهم بازی میکردیم اما آبتین همیشه با همه خوب بود و با من بد نمیدونم چرا همیشه با من بد تا میکرد من فقط شیش سالم بود و اون دوازده ساله بود یادمه یه روز توی پارک با نریمان و نیکان و سمیرا داشتیم باهم بازی میکردیم آبتین بچه ی بدی نبود نه شیطون بود ونه سر به هوا ... من سوار تاب بودم و نیکان داشت هلم میداد فقط برای چند دقیقه رفت پیش نریمان ، آبتین اومد فکر کردم میخواد هلم بده ... لبخند زدم هلم داد ولی طوری که اُفتادم زمین و دندونام شکست ... از اون موقع بود که ترس از ارتفاع گرفتم ... یه ماه بعدش درست توی همون پارک سرسره بازی میکردیم و دوباره وقتی که من بالای سرسره ایستاده بودم تا سر بخورم آبتین هلم داد و من بجای سر خوردن از کنار سرسره به زمین اُفتادمو سرم شکست نمیدونم با این وجود چطور من زنده مونده بودم با اون همه بلاهایی که آبتین سرم آورده بود آبتین حتی سر من کار های بد تر از این هم در اُورده بود یه بار مو هامو با قیچی از ته برید !!! یه بارهای زیادی وجود داره ... اما با این وجود من هیچ وقت ازش متنفر نشده بودم و حتی میدونستم که اگه کس دیگه ای هم با من این همه بد بود ازش بدی به دل نمیگرفتم ... من کوچیک بودمو همه رو دوست داشتم با این که کوچیک بودم اما دلم بزرگ بود حتی الانم همین جور اَم دلم رحیمه چون خدام رحیمه و بخشنده و بزرگ اگه با بخشیدن کسی کوچیک میشد خـــــــــــــــدا انقدر بزرگ نبود ... بگذریم آبتین با اون همه بلایی که سرم اورد من هیچ واکنشی در مقابلش نشون نمیدادم و هیچ وقت هم سعی نمیکردم کار هاشو تلافی کنم اما همیشه این برام جای سوال بود !!! چرا من؟؟؟ این یه سوال بی جواب بود ... وقتی آبتین سیزده ساله شد رفت کانادا پیش عموش زندگی کنه چون ساله قبلش باباش رو توی یه تصادف از دست داده بود اون موقع بابای من هنوز زنده بود و نگهداشتن دو تا بچه بی پدر برای خاله خیلی سخت بود چون تازه اون موقع خاله سی سال داشت و هنوز هم جوون بود برای همین عموی آبتین که توی کانادا زندگی میکرد از خاله خواستش که اگه نگهداری از دو تا بچه براش سخته آبتین رو که بزرگ تر از آتنا بود رو بده بهشون و این شد که آبتین رفت خارج ... آتنا اون موقع تازه یه سال و نیمش بود ... و مثله این که الان قراره که برگرده البته نمیدونستم که نیکان تا چه حدی جدی میگه ...
سرم رو بالا اُوردم تا از نیکان بپرسم که جدی میگه یا نه که البته هیچ کس توی آشپز خونه نبود و این نشون میداد که من خیلی وقته که تو فکرم ... از جام بلند شدمو دو تا چایی ریختم و گذاشتم توی سینی و از پله ها بالا رفتم ... در اُتاق مشترک خودمو نیکان رو باز کردم نیکان روی تخت من دراز کشیده بودو دستش رو گذاشته بود روی سرشو به بالا خیره شده بود گفتم :
-برات چایی اُوردم میخوری ؟
چیزی نگفت سینی رو گذاشتم روی میز و نشستم یه گوشه از تخت که خالی بود ...
-ببینم اون قضییه رو جدی گفتی یا همش الکی بود ؟
یه نگاه عاقل اندر سهیفانه بهم انداخت و گفت :
-نخیر راست گفتم جدی جدی ملکه عذابت داره میاد ...
ملکه عذاب ... نیکان واقعاً درست میگفت ملکه ی عذابم داشت میومد !!!...
نیکان – ناراحتی ؟
-نه
-خوشحالی ؟
-نه
-پس مریضی ؟
romangram.com | @romangram_com