#هویت_چشم_هایت_پارت_57
-بریم دکتر ؟
-نه بابا دکتر چیه این فقط یه خون دماغه سادس ... چند بارِ دیگه هم توی این هفته این طوری شدم ...
-دیگه بد تر ... زود باش همین الان زنگ بزن به مامانت بگو یه خورده دیر تر میری خونه ...
دیدم هر چی هم که اصرار بکنم نازگل قانع نمیشه برای همینم کشش ندادمو زنگ زدم به مامانو خبر دادم ... حالم هم خیلی تعریفی نبود و یه دکتر رفتن هم ضرری نداشت ... با نازگل به سمت مطب دکتر رفتیمو منتظر موندیم تا نوبتم بشه ... تقریبا ً یه نیم ساعت بعد منشی اسممو صدا کرد و منم رفتم داخل اُتاق دکتر ... سلام کردمو روی صندلی کنار دکتر که یه زن بود نشستم ... خانم دکتر ازم پرسید :
-خب چی شده عزیزم ؟
جواب دادم :
-نمیدونم اما تقریبا ًیه یه ماهی هستش که مدام سرگیجه دارم و خون دماغ میشم حال روحی خوبی هم ندارم و یه هفته ای هم هستش که حوصله ی هیچ کاری رو ندارم ...
اول فشارمو گرفتو معاینم کرد و گفت :
-خب من تشخیص میدم همه ی اینا از کم خونیه زیاد باشه ولی برای اطمینان یه آزمایش برات مینویسم که بدی تا مطمئن بشم،بعد برای کم خونیه احتمالیت دارو تجویز کنم ...
-خیلی ممنون ... زحمت کشیدید ...
-خواهش میکنم ... خدا به همرات ، سلامت باشی
-خداحافظتون باشه ...
از مطب دکتر با نازگل بیرون اومدیم و منم اول همه ی چیزایی که دکتر گفته بود رو برای نازگل گفتم و بعدش هم به یه آزمایشگاه که چند تا خیابون پایین تر بود رفتیم ... اونجا هم یه چند ساعتی الاف شدیم تا نوبتم بشه و آزمایش بدم ... بعد از انجام آزمایش تقریبا ً ساعت ده شب بود که به خونه رسیدیم و بعد از سلام کردن به مامان و با گفتن این که شام و غذا میلم نیست لباسامو عوض کردمو به اُتاق خواب رفتم ... نیکان عمیقا ً در خواب به سر میبرد و منم نمیخواستم بیدارش کنم چون هم حاله خودم خوب نبود و هم احتمالا ًحاله نیکان هم خوب نبود ... برای همین خیلی آروم و بدون هیچ سر و صدایی روی تختم دراز کشیدمو و چون خیلی خسته بودم چیزی نکشید که خیلی زود و سریع خوابم برد ...
***
*((نیکان))*
ساعت از یازده شب گذشته بود و من هنوز توی خیابونا پرسه میزدم ... هیچ وقت نشده بود به این اندازه از زندگی کردن نااُمید بشم ... زندگی ؟ هه ... کدوم زندگی ؟ زندگی من دیگه تموم شده بود ... باورم نمیشه ... یعنی من این همه سال با این همه سختی بار این عشقو روی دوشم نگه داشته بودم برای نه شنیدن ؟ ... نه ... با همین یه کلمه دو حرفی زندگی من بهم ریخته و تبدیل شده بود به یه عذاب عظیم ... حتی جوری که دیشب به سرم زد که خود کشی کنم ... اما بعد به این فکر کردم که خود کشی یه گناه کبیره مگه نیست ؟ درسته من عاشق بودم و تمام وجودم عشق رو میطلبید اما این دلیل نمیشد خودم رو بکشم و خدای خودم رو آفریدگارم رو برنجونم ... چند روز از اومدن زمستون میگذشت و هوا یه خورده سرد شده بود و سوز داشت ... اما من هیچ سردی ای رو حس نمیکردم ... چون هنوز قلبم داغ بود و پر حرارت و عشقم به نازگل پایدار ... مگه میشد عشقم رو به فراموشی بسپرم ؟؟؟ مگه میشد این همه خاطره و ... فراموش کنم ؟؟؟ گوشیم رو خاموش کرده بودم مامان مطمئناً بیشتر از بیست بار بهم زنگ زده بود ولی من ... از خونه ... از اون فضا از اون ... از همه چی بدم میومد و از همه هم زده شده بودم ... مامان خودش مهر کرد پای سند مرگ منو و خواست که من دیگه اون نیکان نباشم و ... دیگه من اون نیکان سر زنده و شاداب نیستم و نبودم ... همه چیز برام تموم شده بود از همه چیز بیزار بودم ... همه چیز ِزندگی برام تکراری و نحس و بیخود شده بود ... زندگیم شده بود روز مره گی ، صبح بدون هیچ هدفی از جام بلند میشدم و از خونه میزدم بیرون و شب بدون هیچ حراسی ، دیر میومدم به خونه ... این شده بود تمومه زندگی من ... هه چه رقت انگیز ... میزی برای کار ، کاری برای تخت ، تختی برای خواب ، خوابی برای جان ، جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد ، یادی برای سنگ ... واقعا ً این بود زندگی؟ چه مسخره ... آیا واقعاً مسخره تر از این هم وجود داشت ؟ نه مطمئناً نداشت !!...
تازه متوجه ی دونه های ریز بارون شدم که مروارید گونه به زمین برخورد میکردند ... هر لحضه به شدت بارون افزوده میشد و منم خیس تر ... اما خیسی لباسم مهم نبود مهم این بود که من اگه سرما میخوردم چی میشد ؟ مگه من ارزشی هم برای کسی داشتم ؟ مگه نه این که من مرده ی متحرک بودم ؟ مرده ... مرده ... مرده ... و مگه نه این که من از اون روز داشتم توی یه مرداب زندگی میکردم و نفس کشیدن برام سخت شده بود ؟ و مگه نه این که انقدر ارزش نداشتم که عزیز ترین فرد زندگیم مادرم حتی حاضر نشد نظر من رو در مورد نازگل بپرسه ؟؟؟؟
یه گوشه از پارک به یه درخت قدیمی تکیه زدمو نشستم ... سرمو گذاشتم روی زانوهام هنزفریمو از توی جیب شلوارم بیرون اوردمو به گوشیم وصلش کردمو آهنگو پلی کردم ... تا میتونستم با هر تیکه از آهنگ های و های گریه کردم و زجه زدم !!... هیچ کس منو درک نمیکرد !!!!
هوس کردم بازم امشب
زیر بارون توی خیابون
به یادت اشک بریزم طبق معمول
همیشه آخه وقتی بارون میاد
رو صورت یه عاشق مثل من
حتی فرق اشک و بارون دیگه معلوم نمیشه
امشب چشای من مثله ابرای بهاره
romangram.com | @romangram_com