#هویت_چشم_هایت_پارت_5

نیکان - راستی میدونی فرق تو با فرقون چیه ؟
-نیکان !!!...
نیکان- بابا من خوب و پاک و نیک شدم از بس تو بهم گفتی
ادامو در اُورد و گفت :
-نیکـــان !!!...
-خیلی بیشعوری مسخره میکنی ؟
نیکان - خب اول بزار بگم فرق تو با فرقون چیه تا یادم نرفته ...
-بگو شرتو کم کن بعدشم گم شو برو از اُتاقم بیرون سر صبحی اعصاب برام نذاشتی ...
نیکان - فرق تو با فرقون اینه که ... اینه که ... اینه که ؟
-اِه بگو دیگه چرا انقدر لفتش میدی ؟
نیکان- فُرقون گِل میبره ولی تو دل میبری! ...
همه ی سلول های خاکستری مغزم به کار اُفتاد و باهمه ی توانم نیکان رو به بیرون هل دادم !...
-آخـــــــیــــــــش ...
با بیرون رفتن نیکان از اُتاقم نفسم رو به بیرون فوت کردم ... نخیر مثه این که این برادر ما قصد آدم شدن نداره ... با فکر به این که الان نازگل میاد لبخندی زدم و به طرف دستشویی رفتم تا روح و روانمو تخلیه کنم ... آبی به سر و صورتم زدم و به آیینه نگاه کردم ... نیکان راست میگفت کسی جرئت نمیکنه با این قیافه یه نگا بهم بندازه از دستشویی بیرون اومدمو به سمت پله ها رفتم خونه ی ما یه خونه ی دو طبقه ی نقلی بود و یه حیاط کوچولو داشت که وسطش یه حوض کوچولو بود و کنار حیاطمون هم یه درخت توت چند سال پیش کاشته بودیم که حالا بارور شده بود با یه درخت گل یاس که هرسال توی عید شکوفه میداد و چند تا بوته ی گل دیگه ... توی طبقه ی اول حال و آشپزخونه و پذیرایی و یه سرویس حموم دستشویی زیر پله ها قرار داشت ... و طبقه دومم سه تا اُتاق نقلی داشت که وسطیه اُتاق خوابه من و نیکان بود سمت راستیه مال مامان چپیه هم یه اُتاق بزرگتر بود که همیشه من و نیکان اونجا درسامونو میخوندیم و کتاب دفترامون هم اونجا بود هر وقتم که نازگل میومد خونمون باهم اونجا درس میخوندیم ... رشته ی من و نازگل انسانی بود و تقریباً میشه گفت یه سال بود که داشتیم واسه کنکور آماده میشدیم دو هفته ی دیگه هم کنکور بود ... حتی وقتی بهش فکر هم میکنم تنم میلرزه و استرس میگیرم ... نیکان هم با داییم نریمان درس میخوند چون هم سن بودن و رشته ها شونم یکی بود نریمان بیست و چهار سالش بود تقریباً یه پنج شیش سالی از من بزرگتر بود و لیسانس معماری گرفته بود و امسال باید برای فوق کنکور میداد درست مثل نیکان ... خر بودن دیگه کی حوصله داره تو این دوره زمونه برا فوق بخونه اونم تازه فوق ِ چی؟ فوق لیسانسِ معماری به نظر من ادبیاتِ پارسی از همه چیز مهمتره حتی از دکترا (اما خداییش اینطوری که معلومه ببخشیدا خودت از همه خرتری البته بلا نسبت !!!) ... روی میز نشستم نیکان هم روی صندلیه بغلی من نشسته بود ...
-پس مامان کو ؟ نکنه خورده باشیش ؟ از تو همه کار بر میاد بگو مامانمو کجا قایمش کردی ؟ بخدا قسم اگه بامامانم کاری کرده باشی زندت نمیذارم...!!!
-به نکته ظریفی اشاره کردی...!!! از بس مامانت خوشگل بود در همون نگاه اول خوردمش ...
دستشو روی شکمش کشید وگفت :
-و البته ناگفته نمونه که اتفاقاً خیلی هم خوشمزه بود ... کلک!! چرا زود تر نگفته بودی یه مامان به این خوشمزگی داری ؟
صدای مامان از پشت سرمون اومد که گفت :
-بیشعور ، که حالا دیگه منو میخوری؟ تو بیجا میکنی اگه بهم نظر داشته باشی پسره ی بی حیا ...
خندم گرفته بود مامان همیشه پایه مسخره بازیامون بود و هر حرفی که من یا نیکان میزدیم مامان هم ادامش میداد و همیشه هم به نیکان بدبخت گیر میداد که تو به کی رفتی و منو بابات اصن از این اخلاقا نداشتیم و ... ولی به جاش ، مامان هم میخندید هم اخم میکرد هم جدی بود ... اما در اصل مامان از نیکان و من هم طبع شوخیش بالاتر بود شاید اگه بابا الان زنده بود زندگی بهتری داشتیم خاطره های زیادی از بابام به یاد ندارم چون وقتی منو نیکان خیلی کوچیک بودیم بابام فوت شد ... بابای من شد یه خاطره در گذشته های دور ... و از اون موقع تا حالا مامان خوبم با همه ی سختی های زندگی کنار اومده و تا حالا نذاشته که سختی های زندگی از پا در بیارنشو با تلاش و پشتکاری که داشته ما رو به این جا رسونده آره این مادرم بود که تنها و بدون هیچ کمکی روی پای خودش ایستاد و هر کی هم که میخواست کمکش کنه قبول نکرد ... الانم به لطف تلاشو کوشش مامان این خونه رو داریم... من و نیکان تمام این زحمات رو مدیون مامان هستیم ... و یه شرکت ساختمون سازی کوچیک که فعلاً یه نفر دیگه همه ی کار هاشو انجام میده و در آمد ماهیانه شرکت و بهمون میده و قرار شده هر وقت که نیکان درسش تموم بشه بره همون جا کار کنه و شرکت و اداره کنه ... البته همون شرکت کوچیک رو هم با سه نفر شریک بودیم و گرنه مامان چه جوری میتونست با این وضع و اوضاعِ خراب اقتصادی یه شرکت بزنه ؟ من هیچ وقت از خود گذشتگی که مامان در حقمون انجام داد و فراموش نمیکنم ... مامان میتونست دوباره ازدواج کنه اما بخاطر ما هیچ وقت این کار و نکرد گرچه با عشقی که بین مامان و بابا وجود داشت چیز دیگه ای غیر از این هم نباید اتفاق میفتاد ...
با صدای زنگ در به خودم اومدم ... یا خدا !!! نازگل اومد من هنوز صبحونه هم نخوردم ... به مامان نگاه انداختم که روی صندلی روبه رویی نشسته بود با چشام بهش التماس کردم که بره در و باز کنه ...
-مامانی جونم برو در و باز کن تا من صبحونمو بخورم ...
-از دست تو...
و در حالی که به سمت در میرفت ادامه داد :

romangram.com | @romangram_com