#هویت_چشم_هایت_پارت_41

فکر کردم نمی توانم ، من انقدر باهوش نیستم ، اما خدا گفت :
« من به تو خرد لازم را می دهم »
بار گناهانم رنجم می داد ، برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم ، اما خدا گفت :
« من تو را می بخشم »
از خودم بدم می امد ، فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ، اما خدا گفت :
« من به تو عشق می ورزم »
گریه می کردم، زیرا تنها بودم ، اما خدا گفت :
« من همیشه با تو هستم »
قشنگ بود نه؟؟؟!!! بگذریم نمیخوام خیلی سرتون رو درد بیارم که میدونم اُوردم !!!...
***
از افکاره خوب و خدا دوستانه ام خارج شدم که استاد گفت :
-دیگه برای امروز بسه ...
و تازه فهمیدم که از کلاس امروز هیچی نفهمیدم با نازگل از کلاس خارج شدیم نازگل گفت :
-تو چه موضوعی رو انتخاب کردی ؟
-موضوع ؟ چه موضوعی ؟
-نیکی تو حالت خوبه ؟
-آره چه طور مگه ؟
-اصلا ً فهمیدی امروز اُستاد سر کلاس چیا گفت ؟
-نه راستش اصلا ً‌حواسم نبود ...
-واقعا ً‌که منو باش دارم برا کی روضه میخونم !!!
-خیل خب حالا چیزه مهمی که نگفت ؟
-نه باشه برات بعدا ً میگم ... وایسا ببینم پس تو سر کلاس حواست کجا بود؟ اِی کلک نکنه به مهدوی فکر میکردی ؟؟؟؟
بهش نگاهی انداختم که ساکت شد و گفتم :
-دیگه لطفا ً در مورد این موضوع با من صحبت نکن ... فهمیدی ؟؟؟؟
-اُکی ولی مثه این که نمیشه ...

romangram.com | @romangram_com