#هویت_چشم_هایت_پارت_40

-بله کاری داشتید ؟
-میخواستم کادوتون رو بهتون بدم ...
به پاکت توی دستم نگاه کرد پاکت رو به سمتش گرفتمو گفتم :
-تولدتون مبارک ...
با قدر شناسی نگاهم کرد و گفت :
-ممنون ... ازتون توقع نداشتم زحمت کشیدید ...
-زحمتی نبود بالاخره من شما رو چندین ساله که میشناسم فقط خواستم بگم که از روی وظیفه و قدر شناسی نخریدم از روی احساسم بود ...
سرش پایین بود سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد نگاهمو به زمین دوختم ... نمیدونم توی نگاهش چی بود که این طوری منو مجذوب خودش میکرد ... و فکر کنم این از خاصیت عشق بود !!! ذره ذره تیکه تیکه شدن ... و من واقعاً ذره ذره داشتم تیکه تیکه میشدم ... از درون داشتم آتیش میگرفتم آتیشی که طعمش لذت بخش بود اونم لذت عشق که با هیچ لذت نفسانی ای قابل مقایسه نیست ...
نفسش رو بیرون داد نفس حبس شدمو بیرون دادم ... نازگل گفت :
-بازم ممنون ...
و بدون هیچ حرفی برای چند ثانیه فقط نگاهش کردم و گفتم:
- اُمیدوارم از هدیم خوشتون بیاد خدا نگهدارتون باشه...
آروم برگشم و شنیدم صدای خداحافظی رو که مدام تا روز بعد توی ذهنم تکرار میشد ... خداحافظی که از جنس صدای پاکی ها بود از جنس دختری پاک که بعد از خدا و اماما معبود خستگی هام ، خلوت و تنهایی قلبم بود !!!...
*((نیکی))*
روز ها از پس هم میگذشتند و من حتی عبورشون رو هم به خوبی نمیتونستم حس کنم میگن روز های خوب و شاد خوش حالی ها و شادی ها خیلی زود میگذرند اما روز های سخت و دردناک و پر غم خیلی دیر رد میشن و میگذرند انقدر که از دیر رفتنشون درد میکشی عذاب میکشی و سختی اما با این وجود من همیشه خوشحال بودم چون خدایی رو داشتم که همیشه توی همه چیز کمکم میکرد خدایی که خالقم بود هویت بهم داده بود و من رو با هویت و تمام خوبی ها آفریده بود خدایی که از روح خودش بهم دمیده بود خدایی که از رگ گردنم به من نزدیک تر بود حالا با این وجود من چطوری میتونستم خدا رو شکر نکنم و نپرستمش؟ خدایی که به معنای واقعی کلمه خدایی کرده ؟؟؟ میگن روزی فرشتگان از خدا پرسیدند: بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را چرا آفریدی ؟ خداوند گفت:
غم را به خاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب میشناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد ...
برای همینه که به این اعتقاد دارم که اگه حتی ذره ای غم توی زندگیامون هست نباید ناشکری کنیم خدا غم رو آفریده که حتی اگه شده برای یه مدت کوتاه بهش فکر کنیم پس نا شکری چرا ؟یه جایی توی یه کتابی این نوشته رو خوندم که به نظرم هم فشنگ بود هم واقعی :
- با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است، اما خدا گفت :
« هر چیزی ممکن است »
گم شده بودم ، گیج بودم ، فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد ، اما خدا گفت :
« من هدایتت خواهم کرد »
خود را باختم ، فکر می کردم نمی توانم ، از عهده اش بر نمی ایم ، اما خدا گفت:
« تو از عهده ی هر کاری بر می آیی »
غمگین بودم ، احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ، اما خدا گفت:
« غمهایت را روی شانه های من بریز »

romangram.com | @romangram_com