#هویت_چشم_هایت_پارت_30

-تو هنوز زوده برات که مزدوج بشی ...
واقعنم برام زود بود انقدر توی ماشین تو فکر بودم که نفهمیدم اصلا ً کی رسیدم خونه ...کرایه تاکسی رو دادمو در خونه رو با کلید باز کردمو وارد خونه شدم ساعت هفته شب بود و احتمالا ً‌ مامان خونه ی مامان جون بود و نیکی هم رفته بود تا نریمان و ببینه ... دست و روم و شستم که صدای اذان رو از مسجد محلمون شنیدم خود به خود یه لبخند اومد توی صورتم وضو گرفتم چادر نمازم رو سر کردم و رو به قبله ایستادم نیت کردمو نمازمو خوندم ... بعد از تموم شدن نمازم خواستم برم توی آشپزخونه که صدای زنگ گوشیم اومد گوشیم طبقه بالا بود ، از پله ها بالا رفتم و وارد اُتاقم شدم و برش داشتم و برقراری ارتباط رو زدم ...
نازگل - به سلام سلام به نیکی خانوم ... خب خب بگو ببینم چی شد ؟ بله رو دادی ؟ مامانت راضی شد ؟ مراسم کیه ؟ عقد کی شد ؟ کی به سلامتی؟ ده بگو ببینم خبر مرگت ...
-هووو چه خبرته ؟ یکی یکی !!! بعدشم تو از کجا میدونی ؟
-از بس تو خری از قیافه یارو پیدا بود که دل از کف داده ... از بس آی کیویی ...
-خیل خب تو برا خودت ببر و بدوز و تنم کن !!! خب ؟؟؟؟
-چشم !!!!!!
-بی شعور ...
-حالا من بیشعور شدم ؟ خیل خب ... اول بگو ببینم چی شد کشتی منو ؟
-هیچی ...
-هیچی ؟
-هیچی دیگه ...
-هیچی ِهیچی ؟؟؟
-هیچی هیچی ... فقط گفت من به شما علاقمند شدم منم گفتم غلط میکنی به من علاقه مند بشی ... عوضی ...
-همین ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
-آری ...
-واقعا ًکه برو بمیر ببینم ... منه احمقو ببین یه ساعته دارم درمورد چی حرف میزنم ...
چقدرم اعصبانی شد بیچاره همچین با اعصبانیت قطع کرد که گفتم تلفنشون شکست ... والا !!!...
از جام بلند شدمو از پله ها پایین اومدمو به آشپز خونه رفتم تا یه فکری برای شام بکنم ...
***
توی اُتاق مطالعه ام نشسته بودم و داشتم درسای فردای دانشگاهمو میخوندم که صدای در خونه اومد به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم نیکان بود که اومد ... یه دفعه چیزی رو یادم اومد دوون دوون همون طور که کتابم دستم بود از پله ها سرازیر شدم مامان خونه نبود و رفته بود خونه ی خاله ... نیکان رو دیدم که خودش رو روی مبل انداخته بود و بی خیال کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکرد ... کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
-سلام داداشی جونم !!!
-سلام خوبی ؟
-بله که خوبم ...
-خب ؟؟؟!!! چی کارم داری کلک ؟؟؟؟؟

romangram.com | @romangram_com