#هویت_چشم_هایت_پارت_29
-بفرمایید ...
-اینجا که نمیشه اگه ممکنه بریم داخله کافه تا ...
نازگل وسط حرفش پرید و گفت :
-نیکی من دیرم شده دارم میرم به مامانت سلام برسون خدافظ ...
اجازه ی هیچ حرفی رو بهم نداد و رفت هنوز متحیر بودم از رفتنش و به جای خالیش نگاه میکردم که مهدوی گفت :
-پس خانومه مرتضوی اگه میشه چند لحضه بریم داخله کافه ...
-اما ...
-زیاد وقتتون رو نمیگیرم به خدا ...
چادرم رو درست کردمو بدون هیچ حرفی پشتش حرکت کردم ...
داخله کافه سر یه میز نشستیم از همچین محیط هایی خوشم نمیومد اونم وقتی که با یه مرد غریبه سر یه میز نشسته باشم ... تقریبا ً ده دقیقه بود که همین طوری این جا نشسته بودیم و اون هیچ حرفی نمیزد ... طاقتم رو از دست دادم و گفتم :
-ببخشید آقای مهدوی اگه کاری ندارید من دیگه برم ...
بلند شدم که برم که سریع گفت :
-نه نه میگم میگم ...
-پس اگه میشه زود تر چون واقعا ًدیگه داره دیرم میشه ...
-خب راستش نمیدونم چطوری باید بگم ...
-برم ؟
-نه میگم ...
خب میدونید توی همین مدت کمی که اومدیم دانشگاه من احساس میکنم که ... من احساس میکنم که به شما علاقه مند شدم ...
توی یه لحضه هجوم خون رو به مغزم حس کردم ... چی داشت میگفت ؟
-میخواستم ... میخواستم اگه میشه ... اگه میشه در مورد ازدواج با من فکر کنید ...
نمیفهمیدم اصلا ًحرفاش رو درک نمیکردم یعنی چی ؟ همینه که میگن اگه به پسرا رو بدی پرو میشن ها !!! حالا فقط چند دفعه جزوه بهش غرض دادما ... با خشم و خروش از جام بلند شدم و گفتم :
-واقعا ً که آقای مهدوی ... دیگه لطفا ً مزاحمم نشید ...
قدمامو تند تر کردم و از کافه خارج شدم اما هنوز صدای قدماشو میشنیدم ... واقعا ً که اون در مورد من چه فکری کرده بود ؟
مهدوی - خانومه مرتضوی ؟؟؟؟ خانوم مرتضوی ؟؟؟
بدون هیچ توجه ای به صدا کردن فامیلیم توسط اون از دانشگاه خارج شدم و یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم خونه ... هنوزم تو حیرت حرفاش مونده بودم تازه حالا به اون حرف دایی رسیدم که اون شب گفت :
romangram.com | @romangram_com