#هویت_چشم_هایت_پارت_28

نازگل - داداشم رفته مسافرت من خونه تنهام ...
-خب شما بیاین خونه ی ما قدمتون هم سر چشم ...
نیکی - تو چی میگی بابا ؟ خب حتما ً خونه ی خودشون راحت تره دیگه بعدشم خونه ی ما و نازگل نداره که داره ؟
نازگل - نه خیر !!!! خونه ی شما خونه ی خودتونه خونه ی ما هم خونه ی خودمونه ...
با خنده به نیکی نگاه کردم و گفتم :
-خوردی؟؟؟!!!! نوش جونت ...
نیکی سرشو با اعصبانیت برگردوند عقب به طرف نازگل و گفت :
-داشتیم نازگل خانوم ؟
نازگل - بله که داشتیم ...
نیکی - نازگل ؟؟؟؟
نازگل - خیل خب بابا شوخی کردم !...
واقعاً خنده ام گرفته بود اما فقط خنده ی من کافی بود تا نیکی منفجر بشه ... تا وقتی که برسیم دیگه نیکی با نازگل حرف نزد ... گفتم :
-خب روز اول دانشگاه چطوری بود ؟
نیکی - اِی بد نبود ...
نازگل - به نظر من که واقعا ً افتضاح بود این سال بالایی ها جوری به آدم نگاه میکردن که انگار خودشون قبلا ًسال اولی نبودن آدم حسه بچه بودن بهش دست میده ...
-خب دیگه باید عادت کنید شما هم یه روز همین رفتار و با بقییه میکنید ... خب بفرمایید رسیدیم ...
نیکی و نازگل پیاده شدند و نازگل تشکری کرد و بعدشم رفتند داخل منم یه بوق زدمو گازشو گرفتمو پیش به سوی غـــــذا ، ببخشید !!!! پیش به سوی خونـه ...
***
*((نیکی))*
دو سه ماهی از دانشگاه ها میگذشت کلاسمون تموم شده بود و داشتیم با نازگل از دانشگاه خارج میشدیم که آقای مهدوی جلومون ایستاد نازگل گفت :
-بله کاری داشتید آقای مهدوی ؟
مهدوی - کار داشتم ولی با شما نه ... با خانومه مرتضوی کار داشتم ...
چشام از تعجب گرد شد ، گفتم :
-بله با من کار داشتید ؟؟؟؟!!!!
-بله میشه چند لحضه وقتتون رو بگیرم ...

romangram.com | @romangram_com