#هویت_چشم_هایت_پارت_27
حس خوب نازنینم ... از تو من عاشقترینم ...
می شه با دستات پلی به اینده زد ...
ریتمِ تندِ نبضِ لحظه هام ...
در تو معنا داره خنده هام ...
من صدام از قصه ی عشقم با تو خوند ...
غربت و تنهایی و غم ...
تو بخوای دنیامو می دم ...
مگه می شه بی تو موند و باز زنده موند ؟
نمیدونم چرا با گوش دادن این آهنگ دلم بارونی شد ، ماشین و یه کنار پارک کردمو چشم دوختم به سر در دانشگاهشون ؛ نمیدونم دلم گریه میخواست دلم اشک میخواست دلم عشق طلب میکرد دلم دوست داشتن میخواست دلم هزاران چیز رو میخواست که نمیتونستم به دستشون بیارم خدایا آخه من با این قلب بیقرار عاشقم چی کار میتونم بکنم آیا واقعاً الان وقتش نیست ؟ مگه من تا کی میتونم صبر کنم کوچیک تر که بودم فکر میکردم که هنوز بچه ام و اون موقع نازگل هم از من بچه تر بود حالا یعنی هنوز هم اونقدری بزرگ نشدم که اعتراف کنم ؟؟؟؟!!!!! پس کی وقتش میرسه خدایا واقعاً خسته شدم نا شکری نباشه ها از تو نه ها از بنده هات خسته شدم نمیدونم پس کی تموم میشه این انتظار ؟؟؟؟!!! واقعاً انتظار از هر چیزی توی دنیا سخت تره ... خدایا یعقوبت چطور تحمل کرد تا به وصاله یوسف برسه؟؟؟؟ زلیخا چه جوری صبر کرد و این همه سال انتظار کشید تا به عشق الهیش یوسف برسه ؟ یعنی میشه ؟ خدایا میشه ؟ ممکنه روزی منم بتونم بهش برسم ؟ خدایا این تنها خود تو هستی که سختی انتظار و میدونی و اینم میدونم که میدونی این تنها وصاله به یاره که از سختی انتظار کم میکنه ... پس کمکم کن که سر بلند بیرون بیام ... کمک کن که این واحد عشق و به درستی پاس کنم ... باشه ؟ خدایا خودت کمکم کن ... *خدایا ؛ هیچ مشکلی نیست که راه حلی برای اون وجود نداشته باشه ... خدایا پاسخ همه ی مشکلاتم تو هستی ... تو حلال همه ی مشکلات و سختی های زندگی هستی خدایا توجه خودم رو به تو معطوف میکنم پس اُمید دارم که مشکلاتم ناپدید میشه ، نمیترسم و از وقایع و اتفاقات زندگی وحشت زده نمیشم و هرگز فراموش نخواهم کرد که همه ی ما و حتی من به تو تعلق داریم ... * (بر گرفته از سوره ی غافر )
نمیدونم کی صورتم خیس شد و کی گریه کردم هنوزم نگاهم به در دانشگاه بود که نیکی و نازگل و دیدم سریع یه دستمال برداشتم و تند تند صورتم رو پاک کردم یه نگاه به خودم از توی آیینه بغل ماشین انداختم هر چند رد اشکی نبود اما سرخیه چشام به وضوح پیدا بود ... داشتن میرفتن تاکسی بگیرن که سریع از ماشین پیاده شدمو به سمتشون رفتم ...
-نیـکی ؟؟؟
نیکی سرش رو برگردوند و منو دید جلو تر رفتم و به آرومی سلام کردم اول نیکی سلام کرد و بعدشم نازگل خانوم گفتم :
-چرا ایستادین ؟ بریم دیگه هوا گرمه ...
نیکی - آره بزن بریم که پختیم ...
هر سه مون سوار ماشین شدیم ، ماشین و روشن کردمو گفتم :
-خب نازگل خانوم تشریف میارید خونه ی ما دیگه ؟
چشم غره ای رفت و گفت :
-نخیر این دفعه نیکی میاد خونه ی ما ...
چی ؟؟؟؟ حیف شد ... البته اینو توی دلم گفتما ... سر ماشینو کج کردمو به سمت خونه ی اونا روندم ...
-نیکی به مامان گفتی میری خونه ی نازگل خانوم ؟
-نه زنگ میزنم میگم ...
-باشه شب کی بیام دنبالت ؟
نازگل - لازم نیست بیاید نیکی شب خونمون میخوابه ...
چشام اندازه یه گردو شد ... گفتم :
-چرا ؟
romangram.com | @romangram_com