#هویت_چشم_هایت_پارت_25

-یامان!!!!!!! برو ببینم ...
لپای مامانو بوسیدم و گفتم:
-هی چه کنیم دیگه ...
بعدشم با ناراحتی ای که دروغی بودنش واضح بود از آشپزخونه بیرون رفتم ... میوه ها رو قبلا ًروی میز چیده بودم ... دیس میوه ها رو برداشتمو به همه تعارف کردم به دایی که رسیدم دایی گفت :
-خب خانوم خانوما بزرگ شدیا دیگه وقتشه ...
سرمو با تعجب از روی دیس میوه برداشتمو گفتم :
-ها؟ وقت چیه ؟
با صدای خنده بقییه با تعجب بیشتری به دایی نگاه کردم که گفت :
-نه بابا پشیمون شدم برای تو هنوز زوده مزدوج بشی!!!
-بله ؟
با این حرفم خندشون بیشتر شد و من با خجالت از این که دایی به چی فکر میکرده سرمو پایین انداختم کنار نازگل نشستم که نشستنم همانا و فرو رفتن آرنج نازگل توی پهلوم همانا ... بهش نگاه کردم که خندشو قورت داد و بقییه هم که رو من زوم بودن به خنده اُفتادن ... اِی خدا بگم چی کارت نکنه نازگله بیشعور ... میخواستم لاقل یه کلمه حرف بزنم و از خودم دفاع کنم که چیزی که نباید میشد شد !!! نیکان دهنشو باز کرد و امان از وقتی که دهن نیکان باز بشه !!!!!!...
-دایی واقعا ً فکر کردی نیکی الان میتونه ازدواج کنه ؟ تازه هنوز دهنش بوی شیر میده نمیتونه دماغشو بالا بکشه هنوز درسو مشقش تموم نشده هنوز یه عالمه آرزو داره و البته نمیخواد ازدواج کنه چون قصد ادامه تحصیل داره (مثه بقییه دخترا البته !!!!!)...
در همین حال که باز هم بقییه در حاله خنده بودن و نازگل هم هی کنارم قی‍ژ قیژ و ویژ ویژ میخندید و منم دلم میخواست سر از تنه همشون جدا کنم ... تا دهنم رو باز کردم که یه کلمه بگم ، زند (اسمش مسخره نیست اونم برای یه پسر ؟) پسر عمه گلنوش گفت :
-آباریکلا نیکان حرف قشنگه رو تو زدی چیش برای ازدواج مناسبه ؟ نه از نظر اخلاقی نه رفتاری نه از نظر قیافه نه از نظر اسمی نه از نظر ...
تو یکی دیگه خفه شو احمق ... خواستم یه این دفعه یه جواب درست و حسابی بدم که داداش بزرگ ترش مهبد گفت :
-بسه بسه تو یکی دیگه حرف از قیافه و اسمو چی چی و چی چی نزن !! حالا مثله این که اسمه خودش چیه آدم وقتی صداش میزنه زند ، یاد کریم خان زند میفته با اون قیافت !...
زند – اوهوووو ؟؟؟؟ مگه قیافه من چشه مگه اسمم چی کم داره ؟؟؟؟؟؟؟ پس معلومه قیافه ندیدی اسم با کلاس نشنیدی تازشم اسم من خیلی هم با کلاسه همون که یاد کریم خان زند میفتی یعنی با کلاس و با اُبهت دیگه احمق خان حالا اسمه خودت چیه آدم یاده دخترا میفته ...
و با صدای زنونه ای گفت :
-مهبد ... مـــهبد ... والا این چه اسمیه دیگه ...
والا خوب شد من خودم رو درگیر نکردم اینا خودشون میگفتن و خودشون هم جواب همو میدادن ... عقلشون کم بود دیگه ... بازم خودم رو ساکت نگه داشتم تا ببینم باز چی میگن هر چند من همیشه ی خدا مظلوم و ساکت و سر به زیر هستم ... (اوخــی)
نیکان - خیل خب بابا حالا دایی یه چیزی گفتا ...
نریمان که تا اون موقع ساکت بود هم گفت :
-حالا داداش یه چیزی گفت تو چرا ادامش دادی ؟
دایی – کلک جان نیکان خان (هه هه بازم شعر شد ) لازم نیست حرفا و کاراتو ماست مالی کنی من خودم اُلاق و رنگ میکنم جای خر میفروشم ...
نیکان – اِ اِ دایی نزن این حرفو ... یه بلا نسبتی ... چیزی ... هی هی بشکنه این دستم که نمک نداره ...

romangram.com | @romangram_com