#هویت_چشم_هایت_پارت_24
-من کشتمت ؟ کی بود در و اونجوری باز کرد؟
-خیلِ خب خیلِ خب قبول دارم ؛کار واجب داشتم ...
-حالا کار واجبت رو انجام دادی ؟ اصلا ً مگه تو کار واجبم داری ؟
-بله ... پس چی؟ فکر کردی فقط خودت میتونی کار واجب داشته باشی ؟ کار واجبم ترسوندن تو بود دیگه ...
- هه هه خندیدم گمشو برو بیرون ببینم ...
-مثله این که این جا اُتاق منم هستا ...
-اوففففف ... من برم بیرون خوبه ؟
-بله البته ...
-ناراحت نشی یه وقتا ؟ اِاِاِاِ این تو نبودی که تا الان داشتی فوتبال میدیدی؟
-بله این من بودم اما اذییت کردن تو کیف داره ... میفهمی ؟ کیف داره ...
با اخم سرمو برگردوندم و با غیض گفتم :
-بیشعور ...
نیکان هم بلند بلند قهقه زد و همون طور که داشت میخندید بغلم کرد و لپم رو بوسید و گفت :
-قربون خواهر گله خله خودم بشم من !!...
-خُبه خُبه ... ایـش با این معذرت خواهیش ... حالم بهم خورد ...
صورتش رو جمع کرد ادامو در اُورد و گفت :
-ایــش بی جنبه ...
هیچی دیگه اخرش رو خودتون تصور کنید ... نه گذاشت من بخوابم نه از اُتاق رفت بیرون ، نه خودش خوابید کلا ًروزم به گند کشیده شد کامل ... نیکان بود دیگه کاریش هم نمیشد کرد!!!!!!!! ...
بالاخره شب هم رسید عمه گلنوش و خاله عارفه ، مامان جون (یا همون خان جون )، دایی نریمان (که البته چون جوون بود و ما هم از بچگی اسمشو صدا میزدیم الان هم همون اسمشو میگفتیم چون گفتن دایی بهش یه خورده سخت بود اونم با اون اسمش !!! نریمان !!!) و دایی بهزاد و بقییه فامیل درجه یکمون هم اومده بودن داشتم میرفتم به استقبال دوست عزیزم و برادر گرامشون نیاوش خان !! نمیدونم چرا به برادر نازگل احساس خوبی نداشتم با اینکه تا حالا خطای بدی ازش سر نزده بود اُه حالا اصلا ً مگه ما چند دفعه همش همدیگه رو دیده بودیم ؟ سر جمع به شیش دفعه هم نمیرسید ای بابا حالا ببین چه گیری هم به اون بدبخت دادم ؟ ولش بابا ... خودمو خودش نازگلو عشقه نیاوش کیلو چند ؟ بی خیاله همه چیز شدم و فوری دویدم به سمت نازگلو به محض رسیدنم خیلی مودبانه سلام علیک کردمو تعارفشون کردم که بیان تو ... رفتم توی آشپزخونه مامان و مامان جون توی آشپزخونه بودن و مشغول تدارکات شام ... به مامان گفتم :
-نازگل و داداشش هم اومدن دستت طلا چند تا چایی بریز ببرم خدمتشون مامان گلم ...
مامان - باشه تو برو میوه شیرینی ها رو تعارف کن چایی دم کردم تا آماده بشه ...
روی کمرم خم شدمو تعظیمی کردمو گفتم :
-بر روی چشمم سرورم مادر جانم قربانت بروم ...
-برو بچه ، انقدر لوس بازی در نیار من تو رو میشناسم من تو رو بزرگ کردم...
-مامان ؟؟؟؟!!!!!
romangram.com | @romangram_com