#هویت_چشم_هایت_پارت_23

-والا ما که اینجا کسی رو نداریم مادر یکی از دوستام به رحمت خدا رفتن منم اومدم یه فاتحه ای بخونم و برم که شما رو این جا دیدم ... تنها اومدید؟
-بله منم اومدم یه سری به اموات بزنم ببینم یه وقت کم وکسری نداشته باشن ...
- که این طور ...
خواستم رامو بکشم برم که گفت :
-دارید میرید ؟
آخه اینم حرفه ؟ نه په دارم میام !!!... گفتم :
-بله ...
-میرسونمتون ...
-نه بابا زحمت میشه خودم میرم ...
-زحمت کجا بود مسیرمون که یکیه زحمتی نداره ...
آخه تو رو کجای دلم بزارم من ؟ حالا اگه من نخوام با تو بیام باید چی کار کنم ؟ تو داداشمی ؟ ننمی ؟ کیمی آخه ؟ آخه نازگل اینم داداشه که تو داری ؟ چه اسم نانازیم داره ... نیاوش هم اسمه ؟ بالاخره توی رو دروایسی گیر کردم و عقب ماشینش نشستم و دِ برو که رفتیم ...
تمام مسیر توی سکوت سپری شد ... جلوی در خونه مون ماشینشو نگه داشت تشکری کردم و خواستم پیاده شم که به یاد چیزی اُفتادم سریع گفتم :
-ببخشید آقا نیاوش ؟
-بله چیزی شده ؟
-نخیر ... نازگل بهتون گفت ؟
-نه چی رو ؟
پس حتما ً یادش رفته بود ... گفتم :
-امشب به مناسبت قبولیم توی دانشگاه فامیلامون رو دعوت کردیم برای شام ... به نازگل گفته بودم که بهتون بگه که باهم بیاین اما مثله این که یادش رفته بهتون بگه ... خلاصه یه زنگ بهش بزنین که شب حتما ً بیاین ...
-باشه حتما ً ...
خدافظی کردمو اونم گازشو داد و دِ برو ... با کلید درو باز کردم و وارد خونه شدم
-سلام بر اهل منزل ...
کسی جوابمو نداد و منم خیلی راحت به معنای واقعی کلمه ضایع شدم ...
مامان که سرشو کرده بود تا ته توی قابلمه و نیکان هم تمام وجودش گوش شده بود به تلویزیون ... در همون حال که خونه رو وارسی میکردم مغنعه و مانتومو هم در اُوردمو از پله ها بالا رفتم و وارد اُتاقم شدم شلوارمو هم عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم کم کم داشت خوابم میبرد که نیکان لندهور با یه صدای خیلی بدی در رو باز کرد که از صداش مخم سوت کشید و فقط تونستم دستمو بگیرم روی گوشام و چشام رو ببندم ... بعد از چند لحظه آروم آروم چشمامو باز کردمو شروع کردم به بد و بیراه گفتن به نیکان که الان نمیگم چون همش سانسور ِ...
بعد از تموم شدن بد و بیراهام که همش سانسور بود ( خیل خب بابا فهمیدیم بلدی حرف سانسور دار بزنی !! والا !!... ) یه نفس بلند و طولانی کشیدم که نیکان گفت :
-خب بابا کشتی منو ...

romangram.com | @romangram_com