#هویت_چشم_هایت_پارت_22

-گشادیا ؟خودت برو خب !...
-اِی بابا بعد ِعمری ما خواستیم یه کاری تو برامون بکنیا ... باشه بابا نخواستیم ... مگه خودم اونجوریم ...
-خیلِ خب کاری باری ... چیزی ...
-هیچی ...
-پس تا بعد ...
-تا بعد ...
قدم زنون رفتم توی اُتاقم و روی تختم دراز کشیدم که صدای در اُتاقم بلند شد :
-بفرمایید ...
مامان بود لباس بیرون پوشیده بود و چادرش هم سرش بود گفتم :
-جایی میخوای بری مامان ؟
-میخوام برم بازار تو چیزی نمیخوای برات بخرم ؟
-نه ... بازار برای چی ؟
-فردا خوانواده دایی ناصرت اینا میخوان برای شام بیان اینجا زنگ زدم نریمان و خان جونم بیان میریم یکم خرید کنیم تو اَم پاشو یه دستی به سر و روی خونه بکش ...
-باشه
-پس تو چیزی نمیخوای ؟
-نه مامان ... با نیکان میری؟
-آره دیگه پیاده که نمیشه این همه راه و برم ...
مامان و نیکان رفتند بازار و منم پا شدم دستوری که مامان خانوم صادر کردن و انجام بدم ...
کل خونه رو از بالا تا پایین از پایین به بالا رو جارو زدم ... دیگه از کت و کول اُفتادم ... یه نگاه به ساعت دیواری بزرگ ِخونه انداختم ساعت تازه هفت و نیم بود و دو ساعت از وقتی که مامان اینا رفته بودن میگذشت ... خب شام درست کنم ؟ چی درست کنم ؟ اوممممممممم!! آها سالاد اُلویه وااااااااای عاشقتم ... یعنی عاشقشم !!! هیچی دیگه دیونه شدم رفت !!
***
فاتحه مو خوندم و مشغول حرف زدن شدم تموم درد و دل های کُل سالم رو جمع کرده بودم برای امروز آخه یکی دو تا هم نبودن که هزار تا بودن !!... از بچه دار شدن کبری خانوم همسایمون گرفته تا قبول شدنم توی کنکور ... فقط اُمیدوار بودم که سر بابام درد نگیره یه فاتحه دیگه هم به نیت کل اموات و از دست رفتگان خاندانمون خوندم و خواستم پاشم که :
-خدا بیامرزتشون
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ...
چند ثانیه سکوت ... سکوت قبرستون و بهم زدمو پرسیدم :
-ببخشید شما سر قبر کدوم یکی از رفتگانتون اومدید ؟

romangram.com | @romangram_com