#هویت_چشم_هایت_پارت_19

با به یاد اُوردن اتفاقی که اُفتاده بود و از بس مامان و نیکان حرف زده بودن که یادم رفته بود ... از خوشحالی لب تابمو که روی پام بودُ روی میز گذاشتمو ایستادم ، دستامو محکم بهم کوبیدمو جیغ زدم :
-اااااااااا ... مــامــاااااان ... وای مامان ...
نیکان - چته بابا چرا جیغ جیغ میکنی جیغ جیغو ؟
جیغ جیغو نیکان و فاکتور گرفتمو با خوشحالی گفتم :
-مامان قبول شدم ... مامان ... قبول شدم ... اِی وااااای ... قبول شـــــــدم مامااااااان !!!
مامان - چی چی رو قبول شدی ؟
با ذوق یه بار دیگه دستامو بهم کوبیدمو خودمو روی کاناپه انداختمو گفتم :
-کنکورُ...
نیکان - نـــــــــــــــــــــــــــــــه؟!!!!
-آررررررررره!!!!
-نــــــــه؟
-آررررره!
-نــــه؟
-آرره!
-آره ؟
-آرررره؟
بعدش یه چند ثانیه ای خیره خیره بهم نگاه کردیمو بعد هردومون زدیم زیره خنده و از خنده کفِ زمین وِلو شدیم ... من که از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم و نیکان هم با دو تا دستش جلوی دهنشو گرفته بود و مامان هم که اون وسط هی واسه خودش لبخند میزد معلوم نبود تو فکر ِ چی هس اصلا ً ؟؟؟ ... بعد از چند دقیقه که دیگه هردوتامون آروم شده بودیم خیلی قشنگ و محترمانه خودمون و از زمین جمع کردیم و نشستیم روی کاناپه ... نیکان زبون باز کرد و گفت :
-حالا چی قبول شدی ؟
ذوق زده شدمو دوباره دستامو محکم کوبیدم بهم که باعث شد مامان از عالم ِ هپروت بپره بیرونو با تعجب به ما نگه کنه ... لبخندم بزرگتر شد و با خوشحالیه رشته ای که قبول شده بودم و توی صدام معلوم بود گفتم :
-ادبیات ِ پارســی ... درواقع لیسانسِ ادبیـــات!!!
نیکان با چندش روشو برگردوند و گفت :
-اُه اُه ... بیچاره حالا چه ذوقیم میکنه نیشتو ببند !!! انگار دکترایی چیزی قبول شده !! ولی از من به تو نصیحت !! خودتو ناراحت نکن اُمیدتو از دست نده یه سال دیگه ام بشین بخون بلکه یه دکتر مکتری شدی البته دکتر که گفتم منظورم جراح مراح و اینا نبودا !!! میگم شاید اونم شاید اگه یکی دو سال دیگه بخونی دامپزشکی چیزی شدی !!! که البته اونم بعید میدونم تو که جَنَم ِاین جور کارا رو نداری حالا جنمش که هیچی عقلشم نداری !! داری ؟ نه بخدا ... مامان جون شما با من موافق نیستی ؟
مامان با اخم به نیکان نگا کرد که نیکان خودشو به بیخیالی زد ... درحالی که داشتم یکی یکی گفته ها و حرف های نیکان و هضم میکردم همین جور متفکرانه و فیلسوفانه به نیکان زل زده بودم و مغزم یه جورایی داشت حرف های نیکان رو بالا پایین میکرد و هی اِرور میداد ... بعد از چند ثانیه که گفته های نیکان رو هضم کردم به سمت ِنیکان هجوم بردمو با دستام گلوشو گرفتم ...
-نیکـــــااااان میکشمــــت ... که حالا دیگه من بی عقلمو جناب عالی با عقل ؟ که حالا دیگه من شدم بی جنمو شما شدی جنم دار !!! آررررره؟ بخدا قسم میکشمـــــــــــــت ...
اما نیکان بی خیال هی سرشو اینور اونور میکرد و برا خودش سوت میزد که یعنی عین ِ خیالشم نیست !!! بعدش یهو سرشو صاف کرد و خودشو جمع و جور کرد و لبخندش هر لحضه بزرگ و بزرگ تر شد ... با اخم رومو برگردوندم و از روش بلند شدم و رفتم نشستم سر جای قبلیم و ابرو هامو تو هم کردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد مامان درحالی که داشت زیر لب با خودش حرف میزد پاشد رفت توی آشپزخونه ... و حالا این سوال برای من پیش اومده که مامان ِ من به جز آشپزخونه جای دیگه ای هم داره که بره آیا ؟ روی میز خم شدمو گوشیمو برداشتمش و اس ام اسو باز کردم نوشته بود :

romangram.com | @romangram_com