#هویت_چشم_هایت_پارت_18

بعدشم با چندش سرمو نشونش دادم ... حموم لازم شدم واقعا ً!... هنوز هم خندشون به راه بود دیگه حسابی کفری شدم با داد گفتم :
-نخـــــنـدیـد !!
بیچاره ها زهره ترک شدن و همون طور که خشکشون زده بود داشتن به من نگاه میکردن نیکی با لکنت گفت :
-دا... داشی چرا اعصبانی میشی ؟ من که ... من که ...
بعدشم زد زیر گریه نازگل خانوم هم با بغض گفت :
-به خدا نمیخواستیم اذیتتون کنیم فقط ... فقط میخواستیم تلافی اون کارتون و بکنیم ...
بعدشم به هق هق اُفتاد ؛ یه لبخند گشاد زدم ... بابا ماشالا جذبــه ... خداییش جذبه رو حال کردید ؟ لبخندم همین طوری داشت بزرگتر میشد و ... یه دفعه زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند !... نیکی و نازگل خانوم هم هجوم اُوردن به سمتم که منم جا خالی دادم و از دستشون فرار کردم تو اُتاقمو در و هم قفل کردمو پشت در نشستم و بی توجه به در زدن های اونا از ته دل خندیدم ... انقدر خندیدم انقدر خندیدم که از چشام اشک اومد خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم و حالا سر ِهیچ چی از ته دل میخندیدم ... خدایا یه دعا، هیچ وقت این خنده های از ته دل رو از ما مگیر آمین یا رب العالمین ... یه لحضه به یاد صورت نازگل خانوم اُفتادم موقعی که داشت میخندید ... وقتی که میخندید صورتش چه قشنگ میشد !! چقدر از ته دل میخندید برای بلایی که سر من ِ بد بخت اُورده بود !! چقدر دوست داشتنی شده بود چقدر ناز میخندید و چقدر صورتش ، خودش مثلِ اسمش ناز شده بود ... نازگل ، واقعاً برازنده ی وجودش بود ... حتی با اُوردن اسمش هم نفسام به شماره اُفتاده بود ... حتی با یادش هم دلم براش پر میزد ... حتی با تصور اون صورت ِ مثلِ گُلش هم دلم براش بیقراری میکرد ... دلم براش میتپید ... بدون هیچ اختیاری ... بدون این که من بخوام ... انقدر غیره منتظره بود که حتی نفهمیدم کی ، چطوری و چه موقع دلمو از دست دادم ... بدون این که حتی بفهمم ... بفهمه ... اما ... ذره ذره جوونه زد ... ذره ذره بزرگ و بزرگ تر شد ... و ذره ذره محکم و محکم تر شد ... و ذره ذره فهمیدم ... و ذره ذره حسش کردم ، درکش کردم و با اون حسِ ذره ذره که به وجودم انتقال یافته بود بزرگ شدم بزرگ و بزرگ تر ... و ذره ذره من شدم این ... اینی که الان هستم ... و هنوز اون حس ذره ذره ، هنوز اون دوست داشتن ، هنوز اون عشق ... پایداره و محکم ، محکم تر از هر وقتی ، هر لحضه ای ... اما ... هنوز هست ... و ... خواهد بود ...
تو صمیمی تر از آنی که دلم می پنداشت ...
دل تو با همه ی آیینه ها نسبت داشت ...
تو همان ساده دل سبز نجیبی که خدا ...
در میان دل پاکت صدفِ آیینه کاشت!!!...
***
*((نیکی))*
-مــامـــااااااااااان!!!
با دادی که زدم مامان که روی کاناپه در حال چرت زدن بود از خواب پرید و وحشت زده گفت :
-هاااان ؟ چیه کی مُرده ؟ کسی طوریش شده ؟ نیکان تصادف کرده ؟ موتور بِهش خورده ؟ وااای خدا نکنه ... طوریشم شده ؟ بگو نیکــی من تحملشو دارم ... بگووووو ...
نیکان که با دادِ منو صدای بلند ِمامان در حالی که بیسکوییت دستش بود و اونو میخورد از آشپزخونه بیرون اومد ، گفت :
-اِاِاِاِاِ ... دستت درد نکنه مامان !! منو زنده زنده کشتین و خاکم کردید! چه خبره ؟ حتماً الانم میخوایید بگید تو روح نیکانی اینجایی؟ نه ؟!!!
مامان که تازه از عالم خواب اومده بود بیرون و تازه فهمیده بود چی شده، کی به کیه و چی به چیه ، رو به نیکان گفت :
-تقصیر من چیه خب ، خواهرت شیپور گرفته دستش داد میزنه ؟
-مامان !!!
نیکان ادای منو در اُورد و گفت :
-مامان!!! یامان ...
-بی ادب !!
مامان - خب حالا بگو ببینم چی شده بود که این طوری شیپور دستت گرفته بودی ؟

romangram.com | @romangram_com