#هویت_چشم_هایت_پارت_17
-از کمی تا قسمتی ...
-پس قبول میشی دیگه ...
-تقریبا ً ...
از توی آیینه یه نگاه کوتاه به نازگل خانوم انداختم و گفتم :
-شما چی ؟
-من که افتضاح دادم ...
چشام گرد شد افتضاح ؟ اونوقت این یعنی چی ؟ یعنی قبول نمیشد ؟ پس برا همینم بوده که یه ساعت داشتن اون وسط گریه زاری میکردن ؟...
-یعنی ...
نازگل خانوم - نمیدونم ...
بعدشم با اخم سرشو برگردوند به طرف ِ خیابون ... ولی فکر کنم من بیشتر ناراحت شدم تا خودش ... میخواستم جو و عوض کنم برا همین گفتم :
-خب نازگل خانوم تشریف میارید خونه ی ما دیگه ؟
نازگل یه نگاه به نیکی انداخت که نیکی هم داشت با چشاش التماس میکرد که نه نیار دیگه ...
نازگل - آره میام خونه ی شما ...
-خب این که چیز ِ تازه ای نیست شما همیشه خونه ی ما هستین !...
یه لبخند گشاد زدمو از توی آیینه نیکی و نازگل خانوم و زیر نظر گرفتم به محض این که این جمله رو گفتم چشای هر دوشون گرد شد همچین اندازه ی تخم مرغ شد که نگو ... سرای هردوشونم جوری به سمتِ من چرخید که صدای ترق گردنشونو شنیدم ... فکر کنم گردنشون شیکست ... منم که دیدم الان اگه چیزی نگم سرم به باد رفته گفتم :
-خب مگه دروغ میگم ؟
این دفعه دیگه چشاششون از حدقه زد بیرون که دوباره من با خنده گفتم :
-خب حالا جنبه ی حقیقتم رو ندارید ؟ بی جنبه ها ...
یه نگاه زیر چشمی به نیکی انداختم که چشاش از شدتِ خشم و اعصبانیت قرمز شده بود یه لبخندِ شیطون زدم و زود تند سریع گفتم :
-یعنی چقدر شما بی جنبه اید ؟ شوخی کردم بابا نخورید منو با این نگاهاتون ... نیکی یه نگاه به خودت بنداز شدی مثه این گاوا که اعصبانی میشن دود از کلشون میزنه بیرونا ... نازگل خانوم شما که دیگه نگو ... چشاتون از حدقه در اومده اگه تا آخر عمرتون اینطوری باشید که دیگه کسی نمیاد بگیرتتون !!...
البته دروغ چرا خودم میگرفتمش کی بهتر از نازگل خانوم ؟ دیگه رسیده بودیم به خونه زدم رو ترمز نازگل و نیکی یه نگاهی به هم انداختن که من فهمیدم اگه دیر بجنبم بی برو برگرد زیرِ مشت و لگدشون مُردم برا همین سریع جیم زدم و از ماشین اومدم بیرون و یه نفس تا آخر کوچه دویدم ... اونام که فکر کنم بی خیالم شدن دیگه ... چون دنبالم نیومدن چند تا نفس ِ عمیق کشیدم ... خیلی تشنم شده بود به سمتِ سوپری آقا حجت رفتم خودش که نبود شاگردش بود سلام احوال پرسی کردم و یه بتری آب معدنی ازش گرفتمو اومدم بیرون ... آب معدنی رو یه نفس دادم بالا و بتریش رو انداختم کنار پیاده رو ... میخواستم برم خونه که دیدم خیلی کارِ زشتی کردم و شهر ما خونه ماست و منم به عنوانِ یه شهروند خوب کار بسیار زشتی رو انجام دادم بخاطر همین از رفتن منصرف شدم و بتریه آبو برداشتم و انداختم توی سطلِ آشغال و چقدرم که من شهروند قانون مدار و خوبی بودم ... بله پس چی ؟ ما اینیم دیگه ... همین طوری قدم زنون به سمت ماشینم که درست رو به روی خونه پارک کرده بودم میرفتم حالا انگار اومده بودم پارکی جایی این طوری راه میرفتم!!! درای ماشینو امتحان کردم نه خدا رو شکر عقلشون رسیده درارو قفل کنن و ماشین و همین جوری ول نکردن به امونه خدا ... با کلید درخونه رو باز کردم و هنوز پام به زمین نرسیده یه چیزِ خیلی چسبناکی چسبید به سرم !! یعنی اُفتاد روی کله ی مبارکم دستمو بلند کردمو روی سرم کشیدمو آروم آروم دستمو اُوردم پایین ... نـــــــــــه !!! تخم مرغ ؟ اونم کجا ؟ نکنه از تو آسمون اُفتاده ؟ صورتمو با چندش جمع کردم که چشتون روز بد نبینه ... نگام به نیکی و نازگل خانوم اُفتاد که همینطوری عین چی (عین چی ؟) میخندیدن ... بعلـــــه ... شصتم خبردار شد که کار ، کار ِخودشونِ ... اِی کلکا ... حالا دیگه تلافی میکنید ؟ اونم سر من ؟ به ثانیه ای نکشید که دادم بلند شد :
-نیکــــــــی ... میکشــــــمت ...
نیکی - هاااااااااااااااااااااااااان ؟
هان و کوفت به سمتشون حمله ور شدم که اونام پا گذاشتن به فرار و الفرار من از اینور حوض میدویدم و اونا هم از اونور بالاخره نفس کم اُوردن و ایستادن ... گوش نیکی رو از روی مغنعش گرفتم و یه دور پیچوندمو گفتم :
-که حالا دیگه تخم مرغ میندازی رو سر من ؟ آره ؟
romangram.com | @romangram_com