#هویت_چشم_هایت_پارت_16
نیکان - شما ها دو ساعته این جا چی کار میکنید ؟
-هیچی ...
نیکان - پس لابد عمه هام بودن داشتن گریه زاری میکردن ها ؟
با تعجب به نیکان نگاه کردم از کی تا حالا این جا بود ؟ سوال منو نازگل پرسید :
-آقا نیکان شما چند وقته این جایید ؟
-چند وقته ؟ از همون موقعی که رفتید تو ...
-اِوا مگه تو نرفته بودی ؟
-نه نرفته بودم ... بعدشم دانشگاه من که از شما ها واجب تر نیس هس؟
- قربون ِداداش ِگلم برم من که همش به فکر ِ منه ...
*((نیکان))*
خواهر ِما هم چه فکرایی میکردا من بیشتر از این که به فکر ِنیکی باشم به فکر ِ دوستش بودم تا خودش ... ولی بی خیال بزار تو همون فکرش بمونه بچه ، اگه بهش بگم ناراحت میشه ... جواب دادم :
-آره دیگه اگه من به فکرِ تو نباشم کی به فکرت باشه ؟
-حالا تو نمیخواد به فکر من باشی انقـدر کسی برام ریخته از دمه خونمون تا ...
میخواست حرفشو ادامه بده که وسط حرفش پریدم و گفتم :
-آره حتمنم تا میدونِ آب و فاضلاب ... نه ؟...
-نیکــان !!!
دستش مشت شد که بزنه بهم که سریع گفتم :
-خیلِ خب خیلِ خب حرفمو پس میگیرم !!... تسلیم !!
به نازگل خانوم نگاه کردم که سرشو انداخته بود پایین و ریز ریز میخندید یه لبخند ِ نامحسوس زدم و سرمو انداختم پایین ... (اوخی چه خجالتی )
"گاهی وقتا دوست داشتن خیلی زیباست اگر مقصدش قلب تو باشد..." آروم گفتم :
-بریم دیگه پاهام خشک شد از بس این جا وایسادم ...
خودم تند تند رفتم به سمت ِماشینم و نیکی و دوستشم که همون نازگل خانومِ گل بود ، پشت سرم داشتن میومدن سوار سانتافه سفید رنگم شدم و منتظر شدم تا اون ها هم سوار شن ... نیکی جلو نشست و نازگل خانوم هم عقب ... پرسیدم :
-خب چی شد نگفتید خوب دادید یا نه ؟
نیکی - بد نبود ...
-بد نبود یعنی قبول میشی دیگه نه ؟
romangram.com | @romangram_com