#هویت_چشم_هایت_پارت_15
-دایـــــی ... نریمان ... بیا دیگه پس چرا نمیای ؟
نریمان - اومدم ...
بلند شد و به سمت راه پله ها رفت و رو به من گفت :
-در اون موردم زیاد به خودت زحمت نده نمیخواد درموردش فکر کنی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده ...
سری تکون دادم و اونم توی پیچ راه پله گم شد ... بعضی از رفتاراش جدید شده بود جدیداً ... وللش اصلا ًمنو سَنَنَ ؟... منم که همیشه الاف و بیکار ... ساعتم که تازه هفت و نیم شده بود تو این موقع روز پهن شدم روی کاناپه جلو تلویزیون ... یه دو سه ساعتی فیلم دیدم و بعدش خسته از این یه جا نشستن بلند شدم و به اُتاق مطالعه رفتم ... فردا امتحان داشتیم مطمئن بودم نریمان توی این چند روزی که وقت برا امتحان گذاشته بودن همه رو خونده و الان فوله فوله ... اما من ؟ دریغ از یه کلمه !!!... بدون در زدن وارد اُتاق شدم نیکی رو زمین نشسته بود و نریمان هم جلوش نشسته بود و سعی میکرد چیز تو مخش کنه اونم به زور !... منم که دیدم اصلا ًهیچ کدومشون محلم بهم ندادند خیلی ریلکس رومو کردم اونور و کتابام و برداشتمو زدم بیرون یه سرکی تو آشپزخونه کشیدم مامان که همیشه ی خدا در حال غذا پختن یا ظرف شستن بود و انقدر هم سرش به کاری که میکرد گرم بود که اصلا ًمتوجهِ حظور من نشده بود ... خب حالا کجا بشینم درس بخونم ؟ محکم یه بشکن زدم آهــا حیاط ... با بشکنی که زدم مامان سر جاش خم شد و دستش رو گذاشت رو قلبشو شُکه گفت :
-اِی وای ... آخرش از دست تو سکته میکنم پسر ... نمیگی من یه چیزیم میشه میفتم رو دستتون بی مادر میشید ؟
به سمتش رفتم و صورتشو آب پاشی کردمو بعد از این که خوب گل ها رو آب دادم گفتم :
-اِی قربون مامان خوب خودم برم من که بهترین مامان دنیاست من غلط بکنم مامانمو بترسونم حالا هم اگه اجازه بدید برم سر درسام ...
-بفرما کی جلوتو گرفت ؟
لبخندی زدمو به حیاط رفتم و یه گوشه همون روی زمین نشستم و شروع کردم به درس خوندن و تا آخر شب خر زدم ... ببخشید ، ببخشید مثه بچه آدم درس خوندم !... فقط خدا کنه امتحان فردا رو قبول بشم وگرنه این ترمُ اُفتادم ... هـــی ...
***
*((نیکی ))*
دستام از استرس یخ کرده بود و پاهام همین جوری میلرزید ... آخ خدا آخه کی این کنکور و اختراع کرد که ما به خاطرش این جوری مثه بید بلرزیم؟ خودم که در حال انجماد بودم که هیچ ، دستای یخ کرده ی نازگل و محکم فشردم و بهش گفتم :
-نترس نازگل اونقدری فکر میکنم خونده باشیم که بتونیم از پسش بر بیایم به خدا توکل کن !...
نازگل سری تکون داد و ازم جدا شد و به سمت صندلیش رفت بعد از چند دقیقه هم که برگه ها رو پخش کردن ... خدایا به اُمید تو نه به اُمید خلق روزگار ...
بالاخره بعد از چند ساعت و اندی که خیلی هم سخت و طاقت فرسا بود کنکور هم به پایان رسید بعضی سوالاش واقعاً سخت و طاقت فرسا بودن و خیلی هاشونم قبلاً کار کرده بودم برگم و پاسخ نامم و تحویل دادم اومدم بیرون ... منتظر نازگل شدم که اونم چند دقیقه بعد از من اومد وگفت :
-چی شد نیکی ؟ چی کار کردی ؟
-نمیدونم اما فکر کنم بد نبود ...
-اما من افتضاح دادم افتضاح ... باورت میشه افتضاح !...
-آخه چرا ما که این همه خودمون رو کشتیم خوندیم !!...
نازگل یه دفعه زد زیر گریه و به هق هق اُفتاد منم که خیلی از این صحنه متاثر شده بودم چشام پر اشک شد و محکم نازگل و بقل کردم حالا اون گریه کن من گریه کن یکی هم نبود بیاد جلومون و بگیره آخه وسط این همه آدم ما همچین اشک میریختیم که انگار عزیز ترین کسانمون رو از دست دادیم چند نفرم با تعجب از کنارمون رد شدن اشکامو با سر انگشتام پاک کردمو بینیمو بالا کشیدم (اَه حالم بهم خورد) دیگه بس بود هرچی گریه کردم آبروم رفت جلو ملت ... (بله چه جورم !!) دوتا دونه محکم زدم پشت کمرِ نازگل که فکر کنم کمرش از وسط دو نصف شد ... نازگل هم متعجب دست از گریه برداشت و بهم نگاه کرد و بعدش وقتی فهمید من چیکارش کردم با کتابِ تو دستش سه چهار بار محکم زد تو سرم که منم کله نابود شدم رفت ... میخواستم دوباره تلافی کنم که یه نفر داد زد :
-نیـکــــــی ؟ چی کارمیکنید ؟ بیاین بریم دیگه ...
به سمت صدا برگشتم نیکان درحالی که زیر لب همین طور غر میزد داشت به سمت ما میومد ... این از کجا پیداش شد دیگه ؟
نازگل - هی نیکی داداشت برا چی اینجاست ؟
و دیگه نیکان رسید و نتونستم حرفمو ادامه بدم ...
romangram.com | @romangram_com