#هویت_چشم_هایت_پارت_14
نریمان - بعلـــــــــه ...
منم دیدم خیلی خیطه یه دقیقه حرف نزنم گفتم :
-تو که اینهمه زحمت کشیدی این زنجیر و بافتی آخه مگه آزار داشتی پشت کوه انداختی بیکار؟؟؟!!!
مامان هم ساندویچ به دست از آشپزخونه اومد بیرون و رو به نریمان گفت :
-سلام داداش خوبی ؟
نریمان - هــــــــــی دست رو دلم نزار که خونه ... اِ دستت درد نکنه عاطف ... اون ساندویچه که از این جا داره بهم چشمک میزنه واسه منه ؟ ... اِی قربون اون دستات برم ... دستت طلا ...
مامان ساندویچ و داد به نریمان و گفت :
-مامان حالش خوب بود ؟
نریمان - اوه اون که بله توپ توپ بود ...
مامان -داداش صبحونه خوردی ؟ چیزی میخوری برات بیارم ؟
-نه بابا یه چیزایی خوردم ...
نریمان یه نگاه به نیکی انداخت و رو بهش گفت :
-خب دیگه نیکی اگه صبحونه خوردی زود تند سریع برو اُتاقت تا من بیام یه خورده باهات کار کنم که عصر کار دارم باید برم جایی ...
نیکی سری تکون داد و به سمت راه پله رفت ... نریمان هم رفت روی راحتی ها نشست و مامان هم رفت توی آشپزخونه منم که بیکار فوری نشستم پیش نریمان جون خودم و گفتم :
-چی شده پکری ؟
نریمان یه خورده عجیب غریب نگام کرد و گفت :
-هیچی ...
-ببینم جواب من هیچی نبودا !!
-بخدا هیچیم نیست میبینی که سالم ِسالمم ...
-مگه من گفتم تو ناسالمی ؟ از نظر روحی گفتم !...
-آها ...
-صبر کن ... صبر کن ببینم اِی کلک ، نکنه کسی رو زیر نظر داری ؟ دوسش داری ؟ عاشق شدی ؟ ها ؟
برخلاف تصورم که فکر میکردم نریمان الان هر هر میزنه زیر خنده اما نریمان یه آهی کشید که جیگرم سوخت اما هیچی نگفت (الهی!!) ...گفتم :
-چی شد نگفتی ؟
تا نریمان رفت حرف بزنه صدای نیکی بلند شد :
romangram.com | @romangram_com