#هویت_چشم_هایت_پارت_12
*****
با رخوت و سستی از جام بلند شدم ، به ساعتم نگاه کردم که ساعت هفتو نشون میداد طبق برنامه ام تا هشت وقت صبحونه داشتمو یه خورده هم استراحت بعدش باید سه کله تا خود ظهر درس میخوندم بعدش یه ساعت نماز و ناهار بعدشم پنج کله تا خود ِخود ِ شب دوباره میخوندم و بعدشم درس و شام و نماز و جیش و بوس و لالا ... حالا نه که همچین بچه ی دقیق و با نظمی بودم که سر وقت همه ی کارامو انجام بدم واسه خودم برنامه ریزی هم میکردم !!... (میگم خُلی میگی نه) به سمت دستشویی رفتمو کار بسیار سخت تخلیه روح و روان و انجام دادم و یه آبی هم به سر و روم زدم مثه این که نیکان هنوزم خواب بود دوباره به سمت اُتاقمون رفتم باید بیدارش میکردم ... این چند روزه که نتونسته بودیم درست حسابی درس بخونیم امروز هم که قرار بود نریمان بیاد با هم درس بخونیم نازگلم که دیشب بهم زنگ زده بود و گفته بود که امروز نمیتونه بیاد با هم درس بخونیم منم که عمراً بتونم تنهایی درس بخونم ، دیگه یه زنگ به نریمان زدم قرار شد اون بیاد اینجا باهم درس بخونیم ... یه خورده هم کمکم کنه ... هرچند رشته هامون فرق داشت ... نیکان هم که عمراً اگه یه ذره به من کمک کنه ... از نردبون تخت بالا رفتم تختمون یه تخت دو طبقه ی قرمز مشکی بود من عاشق رنگ قرمز بودم و نیکان هم عشق مشکی دیگه این شد اون روز که میخواستیم تختمون رو بخریم قرمز مشکی گرفتیم ... دیوارای اُتاقم که همه مشکی ... میومدی تو اُتاق کلاً خوابت میگرفت ... اُتاق خواب بود دیگه ... من طبقه پایینیه میخوابیدم نیکان هم بالاییه ... از نردبون تخت بالا رفتم و با کله پریدم تو شیکم ِنیکان ِبیچاره ، که از ترس همچین نشست تو جاش که خودمم سکته کردم ... خو آخه دختر یکی نیس بهت بگه این چه طرز بیدار کردنه ؟ مگه خُلی ؟ نخیرم من خیلیم گُلم (خود درگیری داری ؟)
به تو چه ؟ (ماشالا ادب ، نزاکت ، نظم ، خوبی ) حالا یه اسفندم برام دود کن سحر جون یه وقت چش نخورم!! (اعتماد به نـــفــس ... تا چه حد؟ ) تو هپروت بودم که یه دفعه داد نیکان بلند شد :
-نیکـــــــی ...
-چت شد عزیزم ؟
-کوفت کمرم شیکست ...
-نیکان جون واجب شد دو تا کلاس دیگم بری !!...
نیکان با انگشتش سرش و خاروند و بعد از چند لحظه با لودگی گفت :
-چرا ؟
-آخه اون جایی که من پریدم شیکمت بود نه کمرت ...
-خب حالا چه فرقی میکنه ؟
-برای تو که هیچی فرق نمیکنه ، اگه جلوت یه فیل بزارن بهت بگن این مرغه هم میخوری ...
-خب بینم تو قصد نداری از رو این شیکم بدبخت بیچاره من بلند شی ؟
یه نگاه به خودم کردم یه نگاه به نیکان ، دیدم بیچاره حق داشته اونجوری داد بکشه من به این سنگینی همچین روش لم دادم و برا این که یه وقت با کله از اون بالا پخش زمین نشم خودمو به گردن نیکان آویزون کردم پا هامم دورش حلقه کرده بودم همین که تا حالا خفه نشده بود خیلی بود ... خودمو عقب کشیدم و عقبکی از نردبون تخت پایین اومدم ...
-نیکان بدو بدو صبحونه بخوریم الانا دیگه نریمان هم میرسه ...
-باشه تو برو ، برم دستشویی میام ...
-پس من رفتم زودی بیایی ها
***
*((نیکان))*
این خواهر ما هم چه دل خوشی داره ها سر صبحی ... از همون بالا با یه جهش خودمو انداختم پایین آدم که نیستم آخه آدم عاقل که از این کارا نمیکنه که ... تا حالا هزار بار خدا بهم رحم کرده که سرم به جایی نخورده ... دست و صورتمو شستم و به سمت راه پله رفتم میخواستم این دفعه دیگه مثه آدم بیام پایین ولی دیدم این پاهام گناه داره پونزده شونزده تا پله رو بیاد پایین پس نرده ها رو انتخاب کردم .. (آخه مردک گنده با این هیکلت مثه بچه ها میمونی ... خجالت بکش ... خجالت بکش ) نمیکشم ، حرفیه ؟ (نوچ) پس زر مفت نزن خانوم نویسنده!!! ... رو دو تا پام ایستادم و مثه این آدمای بخت برگشته وارد آشپزخونه شدم ... مامان و نیکی سر میز نشسته بودن کلاً خونه ی ما پادگان نظامیه ... مامان که سر ساعت هفت بیدار باش میزنه ... به سمت مامان که داشت چاییش و هم میزد رفتمو شروع کردم به لوس بازی و خود شیرنی ... کلاً اگه من یه روز از این کارا نکنم روزم شب نمیشه ... دستامو دور گردن مامانم حلقه کردم و صورتشو اوله صبحی آب پاشی کردم اونم درحد تیم ملی الان میشد رو صورت مامان گل کاشت بعد از پنج دقیقه هم گلا در میومدن !!! مامان در حالی که مثلا ًصورتشو جمع کرده بود که بهم بفهمونه من از این کارا بدم میاد گفت :
-اِه نکن نیکــان ...
-قربون مامان ِخوشگلم بشم من ، که انقدر مهربونه ... عزیز خودمی عشق خودمی ... خوشگل خودمی ... مامان خودمی ... نفسمی ...
نیکی به شوخی با اون صدای خوشگلش که به خودم رفته بود (ماشالا ماشالا انگار این خانواده کُلُ هم اعتماد به نفساشون بالاست! ) گفت :
-بله بله ؟ چشمم روشن از کی تا حالا زن من شده خوشگل خانوم شما ؟ مردک هیز بیام بکشمت ؟ بیام لهـت کنم ؟ بیام خفـت کنم ؟ بیام تیکه تیکه ات کنم ؟ بیام غیمه غیمت کنم ؟ بیام خونه خرابت کنم ؟ بیام بکشمــــت ؟
مامان هم که دیگه پایه مسخره بازی گفت :
romangram.com | @romangram_com