#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_99


سرم رو بالا آوردم و با ناباوری بهش نگاه کردم.

اون...

با خشم به هورداد که روی زمین افتاده بود نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت، چطور جرات کرده است عاشق یک شاهزاده شود، در حالی که یک خدمتکار‌ است.

باید او را حالی می‌کرد روح و جسم آرسین همیشه برای یک نفر است و چند روز دیگر نیز ازدواج خواهد کرد.

با صدای هورداد، که با بغض حرف می‌زد، از فکر بیرون آمد.

هورداد: «آرسین، چگونه جرات کردی مرا بزنی! تو را نخواهم بخشید!»

فکر آرسین، بازگشت به دوران کودکی‌اش.

” پسر بچه دنبال دخترک می‌دوید.

پسر: «بایست، دعوایت نمی‌کنم. کمی سخن می‌گوییم.»

دخترک باخنده گفت:

- باشد، ولی مرا نزنی.

ناگهان دختر ایستاد و پسر، محکم به او برخورد کرد و دخترک بر زمین افتاد.


romangram.com | @romangram_com