#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_97


بعد از گذشت حدود‌ دوساعت، حس کردم یکی داره به اتاقم نزدیک می‌شه. نمی‌دونم از کجا، ولی حسم می‌گفت یکی داره به اتاقم میاد.

سریع بلند شدم و گفتم:

- آریانا، حسم می‌گوید کسی به سوی اتاقم می‌آید؛ بعدا تو را ملاقات می‌کنم. تا بعد، بدرود.

بدون منتظر موندن برای جوابم، با جادو خودم رو رسوندم توی اتاقم و روی تخت نشستم.

بعد از چند ثانیه، در اتاقم باز شد.

سمن اومد داخل و گفت:

- بیا، این صندوقچه را برای شاهزاده ببرید. در اتاقشان منتظرتان هستند.

سرم رو تکون دادم و بدون هیچ حرفی، صندوقچه رو که طلایی رنگ بود، ازش گرفتم.

حوصله هم‌کلام شدن با سمن رو نداشتم. جلوی اتاق که رسیدم، با خودم گفتم بی‌خیال، خودم رو از آرسین دور نمی‌کنم. من دوسش دارم.

با لبخند، بدون در زدن در اتاق رو بازکردم و با دیدن صحنه‌ی روبه روم، لبخند روی لبام ماسید.

باورم نمی‌شد! اشک توی چشمام جمع شد.

آرسین و دختره در حال بوسیدن هم بودن و با دیدن من، از هم فاصله گرفتن.


romangram.com | @romangram_com