#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_96

از خواب بیدار شدم.

نشستم روی تخت و به فکر فرو رفتم. یعنی من کی‌ هستم که هرکس بهم می‌رسید، می‌گفت زمانش برسه می‌فهمم. اوف، دیگه خسته شدم اه!

چشمام رو بستم و دریا رو تصور کردم. روی تخته سنگ نشستم و به دریا خیره شدم. خدایا، من دیگه خسته شدم، چرا؟!

این اتفاقات تموم بشه و همه چی عالی شه. من آرسین رو می‌خوام.

بعد از چند دقیقه نشستنم، آریانا کنارم نشست. از وجودش خوشحال شدم؛ حداقل یکی هست بدون هیچ حرفی کنارم بشینه.

با لبخند گفتم:

- خوشحال هستم که این‌جایید.

آریانا:«من نیز از ملاقاتتان خشنودم. لیکن چرا دوباره دلتان گرفته است؟»

و سوالی نگاهم کرد. چسبیدم بهش و سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش و گفتم:

- می‌شود کمی سرم را روی شانه‌ات بگذارم و به دریا خیره شویم، بدون هیچ کلامی؟

آروم گفت:

- باشد.

بازوش رو گرفتم توی دستم و به دریا خیره شدم. بعد از آرسین، کنار آریانا آروم می‌گرفتم. خدایا، پایان من چی می‌شه؟! خودت کمکم کن!

romangram.com | @romangram_com