#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_95


آرسین با اخم به ماسیس گفت:

- بس است. تو به یک خدمتکار حسودیت می‌شود؟! با جادو او را به اتاقش می‌برم. تو نیز به اتاق من برو. بعد به آنجا خواهم آمد.

آرسین فورا چشمهایش را بست و به اتاق هورداد رفت.

ماسیس با حرص گفت:

- پس مکله هوزان درست می‌گویند!

و با جادو به اتاق آرسین رفت.

آرسین، آرام هورداد را روی تخت گذاشت. پتویش را درست کرد و به چهره‌اش خیره شد.

با خود گفت، به این دختر خدمتکار زیادی توجه کرده‌ام دیگر بس است!

اما معنای آهنگی که هورداد، آن را خواند، تمام ذهنش را درگیر کرده بود. از اتاق زد بیرون.

اولین بار که این دخترک را دید، چهره‌اش خیلی برایش آشنا بود. فکر کرد همان کسی است، که سال‌ها منتظرش بود. برای همین نجاتش داد. اما بعد از گذشت این مدت، فهمید یک شباهت ساده است! باید کارهایش را سریع تر انجام دهد.

***

هورداد


romangram.com | @romangram_com