#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_94

توی ذهنم گفتم:

- چرا؟

صدا: «بعد خواهی فهمید بانو. من نیز، دقایقی پیش فهمیدم شما درا این‌جا هستید. فقط برای خوش آمدگویی آمدم. بانوی من، لطفا از حضور من به کسی نگویید، هرگاه زمانش رسد، همه چیز را خواهید فهمید.»

- باشد. چرا همه می‌گویند، زمانش که رسد همه چیز را خواهم فهمید؟

صدا: «زیرا بانو، هنوز برای فهمیدن زود است. الان از حال می‌روید، ولی نگران نشوید. به‌زودی از همه چیز آگاه می‌شوید. خوشحال شدم از آشناییتان.»

لبخندی زدم ولی چرا نامرئی بود و من فقط صداش رو شنیدم؟!

بعد از چند ثانیه، دست آرسین روی بازوم نشست. با چشمای بی‌حالی نگاهش کردم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم و از حال رفتم.

لحظه آخر، آرسین من رو گرفت توی بغلش، که روی زمین نیوفتم.

دانای کل





آرسین، زیر پاهای هورداد را گرفت و بغلش کرد. ماسیس، با حرص بهشون نگاه کرد و گفت:‌

- این دخترک دیوانه است. همین جا بگذارش. خودش به‌ هوش آید و به اتاقش باز می‌گردد.

romangram.com | @romangram_com