#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_89
با لبخند گفت:
- وظیفهام بود، نیازی به تشکر نیست بانو. بهتر است به قصر بازگردید، من نیز میروم.
بعد از خداحافظی، همراه دلفیناش رفت . منم با جادو خودم رو به اتاق رسوندم. چند دقیقه گذشت که چند تقه به درخورد. سریع در رو باز کردم.
آرسین بود. کنار رفتم و اومد داخل. در رو بستم و خودم نشستم روی تخت و گفتم:
- حالت خوب است؟
- آری نگران نباش.
- باشد.
و سرم رو انداختم پایین. ولی سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
آرسین: «اول که آن سه نفر را که دیدم، جادو را فراموش کردم. بعد از رفتن تو، یادم امد و با جادو خودم را به اتاقت رساندم و منتظر آمدنت بودم. میدانستم با جادو خود را خواهی رساند. خوشحالم که سالم هستی.»
- من نیز خوشحال هستم که شما سالمید.
آرسین سرش رو تکون داد و به طرف درخروجی راه افتاد. هنوز خارج نشده بود که صداش کردم و گفتم:
- آرسین، آن دختر کیست؟
romangram.com | @romangram_com