#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_86

-مامان، من شما را دوست‌دارم، نمی‌روم!

زن خشمگین شد و با دستش، یه گلوله‌ی آتش رو به طرف دختر بچه، پرتاب کرد.

از خواب پریدم. داشتم نفس نفس می‌زدم. تمام بدنم عرق کرده بود. با تعجب به دور و برم نگاه می‌کردم. من که توی شهر بودم؛ چطور اومدم توی اتاقم؟!

با کمی فکر کردن یادم اومد که لحظه اخر، قبل بی‌هوش شدنم، با جادو خودم رو به اتاق رسوندم. خداروشکر اون ‌موقع جادو رو یادم اومد.

لباسام رو نگاه کردم. همون لباسا بود.

سریع بلند شدم. نگران آرسین شدم. از اتاقم زدم بیرون و به طرف اتاق آرسین رفتم.

چند تقه به در زدم و در رو باز کردم. پریدم داخل و بدون توجه به اطرافم، گفتم:

- آرسین.

که با یه جفت چشم سبز، چشم تو چشم شدم.

بابُهت به زن روبه روم نگاه می‌کردم. مگه آرسین نگفت ساخته‌ی ذهنشه! پس این دختر این‌جا! نه محاله آرسین از روی عشق، یکی دیگه رو بکشه!

با تعجب به آرسین نگاه می‌کردم که با چشمای دلخور نگاهم می‌کرد.

سریع احترام گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.

به طرف اتاقم رفتم. باورم نمی‌شه این دختر این‌جا باشه. از نزدیک، خیلی خوشگل‌تر بود. اشکام شروع به ریختن کردن. نه! امکان نداره آرسین یکی دیگه رو دوست داشته باشه! نه، من باورم نمی‌شه!

romangram.com | @romangram_com