#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_85


وقتی شروع کرد به جنگیدن ، من سریع فرار کردم. اشکام، تمام صورتم رو خیس کرده بودن. نگران آرسین بودم. چند تا کوچه رو رد کردم.

توی یه کوچه رفتم. وایستادم و تندتند نفس می‌کشیدم، که دستی از پشت، روی دهنم نشست. چشمام گرد شد و از ترس بی‌حال شدم.

دوستای گلم اینم لینک نقد رمانم هستش اگه منونقد کنین باعث میشین توی نوشتن رمان پیشرفت کنم خوشحالم میشم ایده هاونظراتتون رواینجابهم بگید

نقد رمان - معرفی ونقدرمان هورزادملکه ی آتش|فاطمه تاجیکی کار





****

دختر بچه با گریه گفت:

- مامان، من نمی‌خواهم بروم.

زن، که لباس قرمز رنگی پوشیده بود و چهره زیبایی با چشمای کشیده، لبای غنچه ای، بینی متناسب و صورت گرد و سفیدی داشت، گفت:

- باید بروی! من مادر تو نیستم. اگر نروی تو را نابود خواهم کرد.

دختر بچه با گریه به طرف زن دوید و گفت:


romangram.com | @romangram_com