#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_83
- امیدوارم مشکلاتت حل شود.
اونم لبخندی زد و به همراه آرسین رفت داخل خونه.
نیم ساعتی گذشت ولی آرسین، هنوز نیومده بود بیرون.
توی این فاصله هم، ۳نف رکه شنل پوشیده بودن و صورتشون معلوم نبود و از هیکلشون معلوم بود مردن، خیلی مشکوک میزدن.
آخه با فاصله از من ایستاده بودن و توی این نیم ساعتم، حرکت نکرده بود.
آرسین اومد بیرون. با هم راه افتادیم. حواسم به اون سه نفر نبود.
- چه شد؟
آرسین: «مخارج او را، تا زمانی که فرزندش به دنیا بیاید، میپردازم. بعد از آن، برایش دکانی راه میاندازم، که بتواند مخارج خود را بهدست بیاورد.»
با لبخند گفتم:
- تو خیلی خوب هستی آرسین.
یاد درس رامتین افتادم.
- آرسین درس رامتین؟!
romangram.com | @romangram_com