#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_82
دلم واسه خودش و مامانش سوخت. به آرسین نگاه کردم، اونم به اون دو نفری که همرامون بودن اشاره کرد. اون دو نفرم به طرف اون مغازه رفتن و با مرده چند کلمه حرف زدن و شروع کردن به زدنش.
آرسین: «آرام باش رامتین، او را به زندان میبرم. تو نیز بلند شو و ما را به خانهات راهنمایی کن.»
رامتین: «باشد آقا.»
رامتین بلند شد و منم بلند شدم و دنبالش راه افتادیم. لحظه آخر، دیدم اون دو نفر، دوطرف اون مرده رو گرفتن و بردنش.
حقشه! خجالت نمیکشه روی یه بچه دست بلند میکنه. توی راه که میرفتیم، آرسین موادغذایی گرفت. که فکر کنم، واسه یک ماهشون کافی باشه. رامتینم، وقتی دید آرسین این وسایلا رو میگرفت خیلی خوشحال شده بود.
- رامتین، تو درس میخوانی؟
رامتین: «از وقتی پدرم مرده است، خیر نخواندهام.»
- چند وقت است، نخواندهای؟
رامتین: «یک سال.»
یک سال از درس عقب افتاده. باید به آرسین بگم که ترتیبش رو بده که رامتین درسش رو بخونه. رامتین جلوی یه خونه ایستاد که خیلی کوچیک بود.
آرسین: «تو اینجا بمان. من به داخل میروم.»
- باشد.
رو به رامتین گفتم:
romangram.com | @romangram_com