#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_81
آرسین:«نیم ساعت فاصله است.»
دیگه چیزی نگفتم. بعد از حدود نیم ساعت، به شهر رسیدیم. اسبامون رو بیرون شهر، توی یه استبل گذاشتیم و پیاده وارد شهر شدیم.
چه شهر قشنگی! مثل تو قصه هاست. همهی مردم در حال رفت وآمد بودن. بچه ها داشتن بازی میکردن. به طرف یه بچه، که کنار یه میدان وسط شهر، با لباسای پاره نشسته بود و گریه میکرد، رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
- چه شده است؟ چرا گریه میکنی؟
پسر: «تو نیز میخواهی همانند او، مرا بزنی؟»
آخی نازی، زدنش.
- چه کسی تو را زده؟
آرسین کنارم ایستاد و به ما نگاه کرد.
- مادرم، باردار است. غذایی نداشتیم. پدرم مرده است. رفتم از آن دکان (با دستش به یه مغازه که یه مرد ۴۰ وخوردی جلوش ایستاده بود، اشاره کرد) کمی غذا بگیرم. گفتم بزرگ شدم، پولش را خواهم داد، اما او مرا زد و لباسهایم را پاره کرد.
چی؟ چطور دلش اومده این بچه رو بزنه!
- چند سالت است؟
- ۱۴ سالم است. نامم رامتین است.
romangram.com | @romangram_com