#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_80
با لبخند سرش رو تکون داد و منم از اتاق زدم بیرون. دور و برم رو نگاه کردم. کسی نبود. سریع با جادو رفتم توی اتاقم.
روی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. یعنی آرسین الان کجاست! جدا شاهزاده و پادشاه بودن چقدر سخته! حتی آرسین گاهی اوقات شبا دیر وقت بهخاطر کارای حکومتش، به قصر برمیگرده. اوف، ولی من دوسش دارم، عاشق نه! چون هیچکس توی زمان کم، عاشق نمیشه. من آرسین رود دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم. خدا خودش کمکم کنه.
یک هفته بعد
توی این یک هفته، خیلی خسته شدم. نه تونستم به دشت هالوا برم، نه به دیدن آریانا.
آخه توی این یک هفته، توی کارای امور مالی حکومت به آرسین کمک میکردم. چون رشته ام حسابداری بود، به دردش خوردم. گاهی اوقات، شبا تا صبح، بیدار بودیم.
ولی تونستم بهش کمک کنم که بتونه بفهمه خزانه دارش، به بهانههای مختلف از سرمایههای حکومت، مبالغ زیادی برداشته. حکم جرمش اعدام بود ولی آرسین بهخاطر من بخشیدش و تبعیدش کرد به یه سرزمین دیگه.
امروزم قراره با آرسین، با لباس مبدل بریم توی شهر و من برای اولین بار شهر رو ببینم.
یه دامن خاکستری بلند، با بلوز سفید پوشیدم. موهامم دورم باز بود. با یه شنل که قهوهای رنگ بود، از اتاق زدم بیرون.
آرسین هم جلوی اتاقش، منتظر من ایستاده بود. به طرفش رفتم و به همدیگه لبخند زدیم.
باهم از پله ها پایین رفتیم و به همراه دونفر دیگه، از قصر بیرون رفتیم. همهامون سوار اسب شدیم. خداروشکر سوارکاری بلد بودم. توی جاده خاکی که دوطرفش جنگل بود، به طرف شهر راه افتادیم. جاده از جلوی قصر شروع میشد.
- شاهزاده، تا شهر، چقدر فاصله است؟
romangram.com | @romangram_com