#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_8

بچه ها رو از دور دیدم که روی تخت، بیرون نشستن. با هم رفتیم به طرفشون و با هم دیگه دست دادیم و نشستیم. از یه چیزی خیلی تعجب کردم؛ اونم وجود یه دختر، که تمام صورتش عملی بود و کنار هیراد بود.

من نشستم کنار آنا و آنا هم کنار حامد. اون طرف حامد، هیراد نشسته بود و کنار هیراد اون دختره.

با آرنج کوبیدم توی پهلوی آنا که اخماش رفت توی هم ولی فهمید منظورم چیه.

-خب هیراد نمی‌خوای معرفی کنی؟

هیراد با لبخندی گفت:«اوه ببخشید حواسم نبود!»

به طرف دختره برگشت و گفت:«دخترخاله ام و همچنین نامزد عزیزم رزا.»

به طرف ما برگشت و به آنا اشاره کرد و گفت:«آنا هستش دوست دختر حامد و کنارشم خانوم هورداد.»

منم با دهن باز بهشون نگاه می‌کردم. خدای من! چه‌طور ممکنه؟! اون که از من خواستگاری کرده بود باورم نمیشه!

خوب شد دوستش نداشتم وگرنه بدجور دلم می‌شکست. ولی غرورم چی! اون غرورم رو شکست. با پوزخند گفتم:

- وای آقا هیراد تبریک میگم! کی نامزدی کردین؟ گفتم چرا یه هفته‌ست پیدات نیست.

هیراد:«خب دیگه! ‌دنبال کارای نامزدیم بودم. دیشب نامزدیمون بود.»

آنا:«چرا دعوت نکردی؟ حامد توام می‌دونستی و چیزی نگفتی؟»

حامد:«آنا عزیزم به خدا هیراد نذاشت. گفت سوپرایزتون می‌کنه!»

romangram.com | @romangram_com