#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_7


-خیرفرزندم. امشب من زود برمی‌گردم خونه. بابام کارم داره. بعد از شام برمی‌گردم.

آنا جیغ خفه ای کشید و گفت:

-تو رو خدا نه!

-وا! خب به من چه! با دوست پسرت برگرد، بچه پررو!

انا:«باشه بابا با حامد برمی‌گردم. تو چی؟ بالاخره نمیخوای به پیشنهاد ازدواج دوست پسرت بله بگی؟»

-نچ، اول یکم دورش بدم بعد. خخخ.

آنا خندید و گفت:

-دیوونه گ*ن*ا*ه داره بچه! اون از چند ماه فکر کردن به پیشنهاد دوستیش، که اون آخرش فکر کرد می‌خوای جواب منفی بدی، ولی خوش شانس بود و قبول کردی. اینم از پیشنهاد ازدواجش بعد از یک سال دوستی، که یه ماهه داری میگی هنوز بهش فکر نکردم!

خندیدم و گفتم:

-خب بچه پررو، نمیشه زود بهش "بله" بگم ضایست!

-بله بله! حق با شماست.

و دیگه چیزی نگفتیم. وقتی رسیدیم، به زور جای پارک پیدا کردم و ماشین رو پارک کردم. با هم به طرف در ورودی رستوران رفتیم. رستوران بیرون شهر بود و محوطه ی بازی داشت که پر از گل وگیاه بود.واقعا معرکه بود! اینجا رو با آنا کشف کردیم و اولین بار همین‌جا با حامد و خیراد آشنا شدیم. اینجا هم دو ساله شده پاتوق ما.


romangram.com | @romangram_com