#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_6
و سوالی نگام کرد. منم با بهت سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. به طرف اتاقم راه افتادم. خدای من چرا همچین اتفاقی افتاد؟!
ساعت پنج اماده شدم. یه مانتو جلو باز که جلوش تا یه انگشت پایین شکمم بود، به رنگ سفید و روپوش هم دوطرف باز بود، به رنگ قرمز. شلوار لی آبی، شال مشکی و کفش پاشنه دار مشکیم رو پوشیدم. یه خط چشم، یه رژلب. نیازی هم به کرم نداشتم. آماده که شدم، کیف و گوشیم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و رفتم پایین و گفتم:
-اهل خونه، عشقتون داره میره بیرون.
مامان:«مواظب خودت باش دخترم. شب زود برگرد کارت داریم.»
من:«باشه مامان جون.»
گونه اش رو بوسیدم و رفتم سوار جنسیسم شدم. دنبال آنا رفتم. وقتی رسیدم به کوچه شون با گوشیم تک زدم. اومد بیرون و سوار شد و گفت:
-سلام بر ملکه جوان و زیبا.
من:«خفه میشی آنا؟ عصبیم نکن!»
-وا خب چیه اجی؟
-هیچی!
-ابجی ببخشید دیه. خب؟
-چون گ*ن*ا*ه داری باشه. می بخشم.
-بچه پررو. وای امشب چه خوش بگذره! تا آخرشب بیرونیم.
romangram.com | @romangram_com