#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_5


و پا به فرار گذاشتم.اونم دوید دنبالم. از اونجایی که لنگای درازی داشت، با چند گام بلند بهم رسید و گفت:«خب که این‌طور! حقمه؟!»

و دست من رو کشید وبه طرف آشپزخونه برد.

من گفتم:

-غلط کردم! چیز خوردم! ببخشید.

-نچ تلافی می‌کنم.

و لبخند خبیثی زد. وای خدا من از آتیش می‌ترسم.

من از بچگیم چیز زیادی یادم نیست، فقط یه تیکه‌اش رو یادمه، اونم این بود که آتیش دستم رو سوزوند و دوماه توی پانسمان بود. پوف!

- کامیار تو رو خدا! کامیار!

به میز توی آشپزخونه که رسید، فندک رو برداشت و روشنش کرد و به طرف دستم آورد. منم سرم رو بردم اون طرف و جیغ زدم.

چند ثانیه که گذشت، سوزشی حس نکردم. آخیش! کامیار دلش نمیاد من رو بسوزونه.

سرم رو به طرف دستم بردم که درکمال تعجب دیدم کامیار آتیش رو به دستم خیلی نزدیک کرده. ولی پس چرا من سوزشی حس نمی کنم؟ خدای من! کامیار فندک رو خاموش کرد و گذاشت روی میز و گفت:

- خب، دیگه تا تو باشی من رو نسوزونی! خیلی سوزشش زیاد بود؟


romangram.com | @romangram_com