#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_4

تصمیم گرفتم برم پایین پیش کامیار که همیشه خدا جلوی تلویزیون ولو شده. مردم برادر دارن، ماهم برادر داریم! قوربونت خدا جونم.

بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. همین‌جوری داشتم از پله ها می‌رفتم پایین و با چشمام دنبال کامیار می‌گشتم، ولی نبود. اه! کجا رفته پس؟! یه صداهایی از آشپزخونه میومد؛ به طرف آشپزخونه رفتم. کامیار روی صندلی توی آشپزخونه نشسته بود و چایی می‌خورد. رفتم روی صندلی کنارش نشستم و گفتم:«چه خبرا؟»

گفت:

-سلامتی ملکه ی سرزمین من.

و خندید. رو آب بخندی! هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم. اونم همین‌جور که با تعجب نگاهم می‌کرد، فنجون چای رو، به دهنش نزدیک کرد و چای که به توی دهنش سرازیر شد محکم زدم پس کله اش که چایی پرید توی گلوش. هم سرفه می‌کرد و‌ هم تند تند می‌گفت:

- سوختم سوختم!

منم از فرصت سوءاستفاده کردم و محکم زدم پشت کمرش و گفتم:«طاقت بیار. الان سرفه‌ات رو بند میارم، داداشی.»

بعد از چند ثانیه، حالش خوب شد و از من فاصله گرفت و رو به روم وایستاد و گفت:

-خب، من رو می‌سوزونی نه؟!

همین‌جور که داشتم عقب عقب می‌رفتم گفتم:

- اوم، چیزه داداشی، دستم خورد بهت وگرنه می‌دونی که من دلم نمیاد تو رو بسوزونم!

به در آشپزخونه که رسیدم گفتم:

-حقته، بازم می‌زنمت.

romangram.com | @romangram_com