#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_3


لبخندی زدم و گفتم:«چشم مامی جونم.»

و به طرف پله ها رفتم. وقتی از کنار مبلی که کامیار نشسته بود رد می‌شدم، واسم زیر پایی گرفت که اگه خودم رو کنترل نمی‌کردم با سر می‌رفتم توی زمین. با اخم برگشتم طرفش که گفت:

- اوه ملکه ی من خودت رو عصبی نکن، پوزش می‌طلبم.

وبلند زد زیر خنده. با حرص پام رو کوبیدم روی زمین و به طرف پله ها رفتم و گفتم:

- جواب ابلهان خاموشیست.

اونم گفت:

-جواب نادان تو گوشیست، ملکه ی جوان سرزمین گاوها!

آه بلندی کشیدم. آخه من اگه عقل داشتم که به این بی‌شعور در مورد ملکه شدن نمی‌گفتم و ازش کمک نمی‌خواستم!

ای خدا! رفتم توی اتاقم. مانتو و شلوارم رو در آوردم و یه بلوز و شلوارک تا روی زانو پوشیدم و خودم رو انداختم روی تخت و به برادر بزرگترم، ماکان فکر کردم. ماکان ۹ سال از من بزرگتره و خیلی از من بدش میاد، دلیل تنفرش رو نمی‌دونم! آخه کی از آبجیش بدش میاد؟! مامانم می‌‌گه چون بهت حسودیش می‌شه! واسه همین، بابام که نمی‌تونست رفتارای بد ماکان با من رو تحمل کنه، اون رو فرستاد خارج از کشور، پیش عموم.

خب، خب، من دختری با پوست خیلی سفید، می‌گم خیلی یعنی خیلی! یکم از پوست پنیری کمتر. موهام تا روی زانوم می‌رسه. یه بارخواستم کوتاهشون کنم که مامانم نذاشت. چشمام قهوه ای خیلی روشن، لبای غنچه ای، گونه های برجسته و بینی کوچیک متناسب.

آخه ببین قیافه‌ام هم به ملکه ها می‌خوره.

بعد از خوردن ناهار، اومدم توی اتاقم کمی استراحت کنم تا بعد از ظهر. توی جام هی خودم رو تکون می‌دادم ولی خوابم نمی‌برد. پوف! چم شده من؟!


romangram.com | @romangram_com